باید لحظهای که تکتک این کلاویه های سیاهوسفیدِ خاک خورده رو لمس میکنم تو رو به یاد بیارم آره، من نباید فراموشت کنم مثل همون لبخند گوشه لبت وقتی برای آخرین بار دیدمت مثل گرمای دستات که هیچوقت از دستام نمیرن
ولی حیف که دیگه سهم من از اون لبخندا و دستا فقط شده حسرت،بغض،دلتنگی دیگه مجبورم توی تاریکی پشت یه صندلی کوچیک بشینمو فقط به یادت پیانو بزنم و روی این صفحه سیاه سفیدپر بشه از اَشکایی که برای تو جاری میشه پس این غروب هم مثل روزای دیگه به یاد تو سر میشه و
تو منو باید بابت گستاخی خیالم ببخشی که حتی لحظه ای یادت رو رها نمیکنه و من باز مثل همیشه کنار همون پیانو خابم میبره و آروم زمزمه میکنم