•❥•-------------------------------------•❥•
📚 رمان #کابوس_در_حرمسرا 📖✨
👩🏻💻بهقلم : سوگندツ
⛔️مخاطب : فقط بزرگسالان +22⛔️
•❥•-------------------------------•❥•
🔖 #پارت_4
هیچ وقت تو زندگیم تا این حد دو دل نبودم .
انگار ترس داشت تو وجودم رخنه میکرد ، اگه کسی میفهمید دیگه توی این شهر از دست مزاحمت های مردهای هوس باز نمیتونستم درامان باشم !
اما اگه این کارو نکنم باید محتاج بقیه میموندیم !
نفس عمیقی کشیدم و روی کلمه ثبت نام کلیک کردم .
من میتونستم برم و روش این سایتو ببینم اگه واقعا به گفته خودشون هویتت منو مخفی میکردن دیگه مشکلی برام پیش نمیومد !!
با باز شدن پنجرهی جدیدی که برای ثبت نام بود ، شروع به پر کردن مشخصاتم کردم .
نام و نام خانوادگی ، شماره شناسایی ملی ، شماره تماس ، وضعیت تاهل و باکره بودن یا نبودن تنها چیزایی بود که میخواست .
سریع فرم ثبت نام رو پر کردمو روی سند کلیک کردم .
خمیازه ای کشیدمو چشمای خسته ام رو باز و بسته کردم ...
دفترهای مگی رو از روی میز جمع کردمو کنار مگی روی تخت خوابش دراز کشیدم .
چشمام رو روی هم گذاشتم و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که خوابم برد !!
.
.
.
صبح با تکون های مگی به زحمت چشمام رو باز کردمو با دیدن صورت کلافه مگی خمیازه ای کشیدمو روی تخت نشستم .
× نیرا خواهش میکنم زود آماده شو باید بریم ، داره دیرم میشه !!
بقدری خوابم میومد که حتی نمیتونستم چشمام رو باز کنم !!!
دوباره روی تخت دراز کشیدمو گفتم :
+امروز باهات نمیام تا دیر وقت داشتم تمرین های تو رو حل میکردم .
× اما اگه مامانت ...
نزاشتم حرفشو تموم کنه و گفتم :
+بهش بگو من دو ساعت اول کلاس ندارم .
×هووووف باشه
با صدای بسته شدن در از رفتن مگی مطمئن شدمو دوباره چشمام رو روی هم گذاشتمو غرق خواب شدم .
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با صدای زنگ گوشیم به زحمت چشمامو باز کردم
گوشیم رو از روی میز کنار تخت برداشتمو به صفحه اش نگاه کردم .
شماره اش ناشناس بود و تا به حال ندیده بودمش !
روی تخت نشستم و تماس رو وصل کردم که صدای دختر جونی تو گوشی پیچید!!
×الو سلام خانم استیکنز ...
صدامو صاف کردمو با تعجب گفتم :
+ سلام بفرماید ؟
× از شرکت ام جی لاو زنگ میزنم ، شماره اتون رو از فرمی که تو سایت پر کردید برداشتم . اگه امروز وقت آزاد دارید آدرس موسسه رو بفرستم تا حضوری بیاید و صحبت کنیم .
تا ذهنم حرفاشو تجزیه و تحلیل کنه چند ثانیه طول کشید و نمیدونم چرا تپش قلبم بالا رفته بود !!!
واقعا از این انتخاب میترسیدم !!!
تو بدترین دوراهی زندگیم گیر کرده بودمو نمیدونستم چیکار کنم ...
با صدای دختری که پشت خط بود به خودم اومدمو آب دهنمو به سختی قورت دادم .
× الووو ؟! خانم استیکنز ؟!
+ بله ؟
× برای امروز وقت مشاوره بزارم براتون ...
آهی کشیدمو بعد از چند ثانیه مکث گفتم :
+ بله .
× خوبه پس من آدرس رو براتون ارسال میکنم و حدود ساعت 11 منتظرتونم .
باشهی آرومی گفتم و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم .
بدنم از تصمیمی که گرفته بودم میلرزید و حس عجیبی داشتم !
منی که توی تمام عمرم از همه مردا بیزار بودم و هیچ وقت نتونستم به کسی نزدیک بشم حالا باید خودمو دراختیار کسی میزاشتم که حتی اسمشم نمیدونم چه برسه به داشتن حس !!
اشک تو چشمام حلقه زده بود و توی دلم به اون عوضی که مثلا پدرم بود لعنت میفرستادم که درباز شد و مامان با یه سینی وارد شد .
با دیدن اشک هام چهره اش نگران شد و سریع به سمتم اومد و روی تخت نشست ...
با صدایی که توش نگرانی موج میزد گفت ؛
* نیرا ؟!! چرا گریه میکنی ؟
برای این که نگران نشه اشکامو پاک کردمو گفتم:
+ چیزی نیست بهم خبر دادن که یکی از دوستام تصادف کرده و تو کماست !
* اوه خدای من ... واقعا متاسفم عزیزم .
لبخندی زدمو به سینی که تو دستش بود اشاره کردمو گفتم :
+ داری با این کارا لوسم میکنی !
* مگی گفت ساعت اول کلاس نداری ...
+اوهوم اما الان باید آماده شم تا به کلاس دومم برسم
* پس من میرم که راحت تر اماده بشی فقط صبحانه اتو بخور ...
باشه ای گفتمو بعد از رفتن مامان ساندویچ کره شکلاتیمو خوردمو به سمت کمدم رفتم .
نمیدونستم دقیقا باید چی بپوشمو کمی گیج شده بودم
یه لباس بلند تا زانوم که جلوش کلا دکمه میخورد پوشیدمو کیفم رو از توی کمد برداشتم !
میخواستم به سمت در برم که با دیدن چهرهی ساده و بی روحم لحظه ای توقف کردم ...
یعنی واقعا من انتخاب میشدم ؟!!
شونه ای بالا انداختم و با دیدن ساعت که 10رو نشون میداد از اتاق بیرون اومدمو پله های چوبی خونه رو پایین اومدم .
خوشبختانه مامان و خانم کیت نبودن و تونستم بدون معطلی از خونه خارج شم .
『 @Nab_Roman 』
📚 رمان #کابوس_در_حرمسرا 📖✨
👩🏻💻بهقلم : سوگندツ
⛔️مخاطب : فقط بزرگسالان +22⛔️
•❥•-------------------------------•❥•
🔖 #پارت_4
هیچ وقت تو زندگیم تا این حد دو دل نبودم .
انگار ترس داشت تو وجودم رخنه میکرد ، اگه کسی میفهمید دیگه توی این شهر از دست مزاحمت های مردهای هوس باز نمیتونستم درامان باشم !
اما اگه این کارو نکنم باید محتاج بقیه میموندیم !
نفس عمیقی کشیدم و روی کلمه ثبت نام کلیک کردم .
من میتونستم برم و روش این سایتو ببینم اگه واقعا به گفته خودشون هویتت منو مخفی میکردن دیگه مشکلی برام پیش نمیومد !!
با باز شدن پنجرهی جدیدی که برای ثبت نام بود ، شروع به پر کردن مشخصاتم کردم .
نام و نام خانوادگی ، شماره شناسایی ملی ، شماره تماس ، وضعیت تاهل و باکره بودن یا نبودن تنها چیزایی بود که میخواست .
سریع فرم ثبت نام رو پر کردمو روی سند کلیک کردم .
خمیازه ای کشیدمو چشمای خسته ام رو باز و بسته کردم ...
دفترهای مگی رو از روی میز جمع کردمو کنار مگی روی تخت خوابش دراز کشیدم .
چشمام رو روی هم گذاشتم و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که خوابم برد !!
.
.
.
صبح با تکون های مگی به زحمت چشمام رو باز کردمو با دیدن صورت کلافه مگی خمیازه ای کشیدمو روی تخت نشستم .
× نیرا خواهش میکنم زود آماده شو باید بریم ، داره دیرم میشه !!
بقدری خوابم میومد که حتی نمیتونستم چشمام رو باز کنم !!!
دوباره روی تخت دراز کشیدمو گفتم :
+امروز باهات نمیام تا دیر وقت داشتم تمرین های تو رو حل میکردم .
× اما اگه مامانت ...
نزاشتم حرفشو تموم کنه و گفتم :
+بهش بگو من دو ساعت اول کلاس ندارم .
×هووووف باشه
با صدای بسته شدن در از رفتن مگی مطمئن شدمو دوباره چشمام رو روی هم گذاشتمو غرق خواب شدم .
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با صدای زنگ گوشیم به زحمت چشمامو باز کردم
گوشیم رو از روی میز کنار تخت برداشتمو به صفحه اش نگاه کردم .
شماره اش ناشناس بود و تا به حال ندیده بودمش !
روی تخت نشستم و تماس رو وصل کردم که صدای دختر جونی تو گوشی پیچید!!
×الو سلام خانم استیکنز ...
صدامو صاف کردمو با تعجب گفتم :
+ سلام بفرماید ؟
× از شرکت ام جی لاو زنگ میزنم ، شماره اتون رو از فرمی که تو سایت پر کردید برداشتم . اگه امروز وقت آزاد دارید آدرس موسسه رو بفرستم تا حضوری بیاید و صحبت کنیم .
تا ذهنم حرفاشو تجزیه و تحلیل کنه چند ثانیه طول کشید و نمیدونم چرا تپش قلبم بالا رفته بود !!!
واقعا از این انتخاب میترسیدم !!!
تو بدترین دوراهی زندگیم گیر کرده بودمو نمیدونستم چیکار کنم ...
با صدای دختری که پشت خط بود به خودم اومدمو آب دهنمو به سختی قورت دادم .
× الووو ؟! خانم استیکنز ؟!
+ بله ؟
× برای امروز وقت مشاوره بزارم براتون ...
آهی کشیدمو بعد از چند ثانیه مکث گفتم :
+ بله .
× خوبه پس من آدرس رو براتون ارسال میکنم و حدود ساعت 11 منتظرتونم .
باشهی آرومی گفتم و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم .
بدنم از تصمیمی که گرفته بودم میلرزید و حس عجیبی داشتم !
منی که توی تمام عمرم از همه مردا بیزار بودم و هیچ وقت نتونستم به کسی نزدیک بشم حالا باید خودمو دراختیار کسی میزاشتم که حتی اسمشم نمیدونم چه برسه به داشتن حس !!
اشک تو چشمام حلقه زده بود و توی دلم به اون عوضی که مثلا پدرم بود لعنت میفرستادم که درباز شد و مامان با یه سینی وارد شد .
با دیدن اشک هام چهره اش نگران شد و سریع به سمتم اومد و روی تخت نشست ...
با صدایی که توش نگرانی موج میزد گفت ؛
* نیرا ؟!! چرا گریه میکنی ؟
برای این که نگران نشه اشکامو پاک کردمو گفتم:
+ چیزی نیست بهم خبر دادن که یکی از دوستام تصادف کرده و تو کماست !
* اوه خدای من ... واقعا متاسفم عزیزم .
لبخندی زدمو به سینی که تو دستش بود اشاره کردمو گفتم :
+ داری با این کارا لوسم میکنی !
* مگی گفت ساعت اول کلاس نداری ...
+اوهوم اما الان باید آماده شم تا به کلاس دومم برسم
* پس من میرم که راحت تر اماده بشی فقط صبحانه اتو بخور ...
باشه ای گفتمو بعد از رفتن مامان ساندویچ کره شکلاتیمو خوردمو به سمت کمدم رفتم .
نمیدونستم دقیقا باید چی بپوشمو کمی گیج شده بودم
یه لباس بلند تا زانوم که جلوش کلا دکمه میخورد پوشیدمو کیفم رو از توی کمد برداشتم !
میخواستم به سمت در برم که با دیدن چهرهی ساده و بی روحم لحظه ای توقف کردم ...
یعنی واقعا من انتخاب میشدم ؟!!
شونه ای بالا انداختم و با دیدن ساعت که 10رو نشون میداد از اتاق بیرون اومدمو پله های چوبی خونه رو پایین اومدم .
خوشبختانه مامان و خانم کیت نبودن و تونستم بدون معطلی از خونه خارج شم .
『 @Nab_Roman 』