نَغْمِـﮧ🗝️


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


درك داشته‍ باش ...🫐🥯
.
خلاصه‍ میگویم،سـناریو نویسـی اش باتو🗝️☁️
.
https://t.me/naqmeharad

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: •ضِمآد•
[هوای زیستن یا رب چنین سنگین چرا باید؟! ]


یادت نره،لازم نیست طبق ملاک های بقیه باشی بهترین خودت باش : )🤍


یه بار یکی ازم پرسید:
دلیل تفاوت زیبایی و زشتی چی هست؟
گفتم:
زشتی وجود نداره!
فقط دیدگاه و حرفا و قضاوت ها هستند که تفاوت هارو
به وجود میارن،
اونایی که تو اوج خوبی باهاشون هستی
به یه دلیلی میکوبنت و از نظر تو زشت ترینن
تو ۹۰ درصد آدما صبر و تحمل افراد تو چنین شرایطی به هیچ میرسه
با قضاوت و گوش ندادن آدمایی رو میسازن با زشت ترین و کثیف ترین شخصیت و چهره!
کافیه فقط یک بار گوش کنی و با منطق و درکت خودتو تو شرایطش جایگزین کنی
اگر تو راه بهتری داشتی بهش بگو تا حداقل از بی فکری خودش یکم گرفته بشه و درس عبرتی بشه برای بعد هاش،
درغیر این صورت اگرهم حرفاشو قبول نکردی،زشتی نساز!
همینطوری پیش بری تو خودت زیبایی میبنی و اون سری بعد خودشو درست میسازه!
خودشو درست میسازه،
برای تو نه،ولی میفهمی با یه حرف زدن،یا نع فقط به گوش دادن و جبهه نگرفتن،یه تفکر نو رو برای خودتو فرد مقابلت درست کردی!
این جامعه،این دنیا،این روزا همینطوری زشت هست،لاعقل یکم رو خودمون،حرفامون،اندیشه ها و... وقت بزاریم
شاید اتفاقات خوبی بیوفته!


‍نیا‍ز‍مند‍یها🛒




صندلی رو عقب کشیدم و نشستم تو گوشه ای ترین جای کافه
*رفتند روزهای خوب با او
من منتظر میهمان نیامده ام؛ چشم به میز صندلی دو نفر ای دوختم که تا
یک سال پیش دختر و پسر جوانی ساعت ها باهم صحبت میکردند.
*غافل شده‌اند از دنیا و پر کشیده‌اند در رویا!
نگاهشون میکردم که چقدر خوشحال اند و چه فارغ
نگاهم روی آن میز ثابت ماند
*خشک،سرد،بی،روح
*اما مملو از اشک های نباریده...
میز به یک باره جایش را به هیچکس هایی داد که میز و صندلی را خالی از ساکنین میکرد
صندلی میزم به عقب کشیده شد
*صدای نفسش مرا یاد روز هایی می انداخت که انگار هرگز وجود نداشته!
"اجازه هست بشینم"
بی نگاه سری تکان میدهم
خنده سر می‌دهد و با میل فراوان مینشیند
به یک باره چیزی یادش می آید و برج زهرمار میشود
با کمی مکث و بعد از نفسی عمیق رد نگاهم را میخواند:
"بیا قبول کن دیگه اون روزا بر نمیگردن،جای تو،توی قلب و زندگیم از بین رفته!"
بر میگردم سمتش با چاشنی تلخند میگویم:
"یعنی میخوای بگی بهم فکر نمیکنی؟"
دستاش مشت میشود رو میز
سر ناخون هاش به سفیدی میزنند و استخوان انگشتانش ذوق‌ذوق می‌کنند!
"نه!"
*این نه ،مثبت ترین حرف عمرم بود که تا حالا شنیده بودم!
"پس چرا هر روز عمرت ، جاهایی که می‌گشتم،پرسه میزنی و مستی میکنی؟"
*"میخوام دیگه نباشی،برو بیرون،از مغزم،قلبم،روحم،جسمم،این تنِ خسته ام!"
صدایش لرزید و اشک،روی گونه هایش رقصید!
"تو خیلی وقته رفتی تو همش خاطره ای،کارم شده هر روز اومدن اینجا ،مثل تو زندگی کردن،بیا قانعم کن که از وقتی مردی منم با خودت بردی!"
نگاه خجالت زده ام را به چشمان لبالب خیسش میدوزم.
مرد من به یک باره میکشند و فرو میرزید
کی وقت کرده بود انقدر خسته و درمانده شود؟
"من،میروم،زنده باش و به جای من هم زندگی کن"
"قول میدی دیگه مزاحمم نشی؟نه تو خواب نه بیداری؟"
به سهولت نیست شنیدن حرف های زهرمار کسی که دلباخته ای به او
"تو فقط نگاه نکن،حتی دیگه با نگاهت بدرقه ام نکن!"
خیالم را برمیدارم بر دوشم می اندازم و از آن کافه،از آن خیابان،از آن کتابخانه،پارک و گل فروشی و چهار راه برای همیشه عبور میکنم.
من نیستم ،خنده هایم هم نیستند
فقط چرا تو،هر روز صبح تا شب در سرما و گرما
منتظر یک روح،یک جنازه در گورستان ها میگردی!؟
نَغْمِـﮧ🗝️







Показано 9 последних публикаций.

16

подписчиков
Статистика канала