✿|نَزدیکـ بـِه شُـهـَ♡ــدٰآ|✿


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


⭕حذف لوگو پروفایل ها #ممنوع❌

#شهدا♡
اصرارداشتند هرچه زودتر
در بهترین حالت
#خدا راملاقات ڪنند.
#دنیایۍ نبودند
اما #ما تازه مےخواهیم
سعۍڪنیم ڪه
#گناه نڪنیم :)
🌸برا ارتباط با به صورت شناس↓
📮براے حرفاٺون #انقاداتون 💌 :) ↓↓
[ @nazdikbeh_shohada_bot ]

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


#تب_چرخشی⌚️


Репост из: 🦋مـــــــ ƒム ـیم♪🍃
چیزی که منو بیشتر از همه کشته
"ولایتی بودنشه" ...
♥️
🦋مـــــــ ƒム ـیم♪🍃
@miim_fa


Репост из: 🦋مـــــــ ƒム ـیم♪🍃
🧔🏻:برگشته میگه اقاجووونم میگم جونم میگه دلم گرفته 😢
برگشتم گفتم چرااا میگی دلمممم؟😡
گفت عههه خب چرا دعوام میکنی دلم گرفته🥺
گفتم بگو دلت گرفته اقایی ، چون اون دل منه پیش توعه یادت نره هیچوقت😍😘
#عاشقانه

میمッفا
@miim_fa


•[ #خدایا
مارو برسون به چیزی که
#تو برامون میخوای،
نه اون چیزی که
#خودمون برا خودمون میخوایم
#تو که بدخواهِ ما نیستی....♡]•
@nazdikbeh_shohada


#جانم_خُدا♥️

[ +دیدی؟
یه مدت درگیر یه چیزی هستی
میبینی نمیشه
بعد در لحظه ای که توقعش نداری میشه !
بعد میشنوی صدای خدا رو که میگه
-دیدی‌حواسم‌بهت‌هست :) ]
@nazdikbeh_shohada


بریم ادامه ی #خنده_تایم
۳۷سین هنوز ۲۱ رأی😕
واقعا تشکرمندم از اینهمه توجه🙏🏻😅

طبق #رأی ها پس :
تبادل شبانه هر ۱ هفته ای یک بار
بین روز هم هر ۲هفته ای یک بار هرچی ادمین گذاشت🌹😅
بقیه روز هم که متن فورواردی چرخشی✨⌚️
ان شاءاللّٰه که راضی باشید اَزَمون🌱
و بمونید برامون :)🌱


🔉شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت

🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم

🔊#جلسه_دوم

استاد امینی خواه
به شدت جذاب و شنیدنی

📅98/07/06
#مشهد
#دانشگاه_فردوسی
#دانشکده_مهندسی

📢جلسات به ترتیب دنبال شود🌸
@nazdikbeh_shohada


..ادامه ی جلسات👇🏻


#بدون_توهرگز
#قسمت۵۲

#شعله_های_جنگ🔥

آستین لباس کوتاه بود ... یقه هفت ... ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی ...
چند لحظه توی ورودی ایستادم ... و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم ...
حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد ... مرد بود ...

برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن ... حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم ...
- اونها که مسلمان نیستن ... تو یه پزشکی ... این حرف ها و فکرها چیه؟ ... برای چی تردید کردی؟ ... حالا مگه چه اتفاقی می افته ... اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد ... خواست خدا این بوده که بیای اینجا ... اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد ... خدا که می دونست تو یه پزشکی ... ولی اگر الان نری توی اتاق عمل ... می دونی چی میشه؟ ... چه عواقبی در برداره؟ ... این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده ...

شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود ... حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم ... سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ...
- بابا ... من رو کجا فرستادی؟ ... تو ... یه مسلمان شهید... دختر مسلمان محجبه ات رو ...

آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود ... وحشتناک شعله می کشید ... چشم هام رو بستم ... - خدایا! توکل به خودت ... یازهرا ... دستم رو بگیر ...

از جا بلند شدم و رفتم بیرون ...🚶🏼‍♀از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم ...📞
پرستار از داخل گوشی رو برداشت ... از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم ... شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست ... و ...

از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود ... اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست ... از راه غلط جلو برم ... حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن ... مهم نبود به چه قیمتی ... چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ...

#ادامه_دارد
رمان برگرفته از زندگی #همسرشهید
@nazdikbeh_shohada


#بدون_توهرگز
#قسمت۵۱

#اتاق_عمل

دوره تخصصی زبان تموم شد ... و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود ...
اگر دقت می کردی ... مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن ... تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد ...

جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود ... همه چیز، حتی علاقه رنگی من ... این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود ...
از چینش و انتخاب وسائل منزل ... تا ترکیب رنگی محیط و ... گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد ...
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری ... چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت ...

هر چی جلوتر می رفتم ... حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد ... فقط یه چیز از ذهنم می گذشت ...
- چرا بابا؟ ... چرا؟ ...

توی دانشگاه و بخش ... مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم ... و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم ... بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید ... اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان ...

همه چیز فوق العاده به نظر می رسید ... تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم ... رختکن جدا بود ... اما ...
@nazdikbeh_shohada


#بدون_توهرگز
#قسمت۵۰

از این قسمت به بعد راوی داستان زینب ،دختر شهید است!

#سرزمین_غریب

نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد ... وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب... نگاهش رو پر کرد ... چند لحظه موند ... نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه...

سوار ماشین که شدیم ... این تحیر رو به زبان آورد ...
- شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید ...

زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت ...
- و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما ... با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده ...

نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم ... یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ...ولی یه چیزی رو می دونستم ... به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم ... هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید ... اما سکوت کردم ... باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم ... و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم ...

من رو به خونه ای که گرفته بودن برد ... یه خونه دوبلکس ... بزرگ و دلباز ... با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی... ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی ... تمام وسایلش شیک و مرتب ...

فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود ... همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز ... حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه ... اما به شدت اشتباه می کردن ...

هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود ... برای مادرم ... خواهر و برادرهام ... من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم ... قبل از رفتن ... توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده ... خودم اینجا بودم ... دلم جا مونده بود ... با یه علامت سوال بزرگ ...

- بابا ... چرا من رو فرستادی اینجا؟
@nazdikbeh_shohada


#بدون_توهرگز
#قسمت۴۹

#خداحافظ_زینب

تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه ... اشک توی چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ...
- بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ ...

برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ... التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ...

- یادته 9 سالت بود تب کردی ...
سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم ...
- پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم ...
التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود ...
- خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ...

پرده اشک جلو دیدم رو گرفته بود ...🥺
- برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری ...

و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت😢

خب ... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه ...

تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ...

پای پرواز ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود ...
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن .
@nazdikbeh_shohada


نسیم خنکی حال دلم را خوب میکند؛
پاهایم آهسته آهسته در #خاک‌ها فرو می‌روند...
غرق میشم در #رویا!

ناگهان پرنده‌ای می‌پرد؛🕊
نگاهش میکنم به اوج دارد می‌رود!

🕊

از جلو چشمانم محو می‌شود!
اینجا کجاست!👀
کجا ایستاده ام!👀

ندایی مرا می‌خواند قدم قدم به جلو می‌روم یک گوشه دنج می‌نشینم دنج ترین گوشه دنیاست انگار...
شبیه شش گوشه است انگار...

صدایی در گوشم می‌پیچد!
صدای #ابراهیم_همت است...
دارد می‌گوید:
همیشه باید مشغول یک کلمه باشیم؛
و آن "عشـق" است...

اگر #عاشقانه با کار پیش بیایی، به طور قطع #بریدن و #عمل_زدگی و #خستگی برایت مفهومی پیدا نمیکند...

زیر لب زمزمه میکنم؛
عشق...
عشق...
عشق...

صدای دیگری می آید؛
#مهدی_باکری می‌گوید #پاسدار کسی است که شب و روز کار بکند و نخوابد مگر اینکه از فرط #خستگی خود به خود به خواب رود و آخر عمرش ختم به #شهادت باشد...

صدای شهید #مجید_محمدی در گوشم می‌پیچد و می‌گوید ما که رفتیم مادری پیر دارم و زنی و ۳ بچه ی قد و نیم قد؛👶🏻🧒🏼👩🏻
از دار دنیا چیزی ندارم الا یک پیام!
یقه تان را میگیرم اگر #ولایت_فقیه را تنها بگذارید!

صدای #شهید_آوینی در گوشم می‌گوید؛
زمان بر #امتحان من و تو می گردد تا ببینند که چون صدای"هل من ناصر" امام #عشق برخیزد چه می کنیم!

ناگهان به خود می‌آیم؛
چشم هایم باز میشود و دلم بی تاب...
این‌طرف و آن‌طرف را می‌نگرم...
دنبال‌شان می‌گردم...
نگاهم ب دور دست ترین نقطه خیره می‌ماند...

قافله ای از میان آب های اطراف زمین #طلائیه میگذرد...
مهدی باکری با همان لبخند همیشگی اش برمی‌گردد نگاهی می‌کند و می‌گوید...
قافله ما قافله #از_خود_گذشتگان است هر کسی که از خود گذشته نیست با ما نیاید...

فریاد میزنم ک صبر کنید میخواهم بیایم!
قافله دورتر و دورتر میشود، میدوم به سمت آب...
سیم خاردار ها مانع اند...🚫
یاد این سخن ابراهیم همت می افتم؛
در پوست خود نمی گنجم!
گمشده ای دارم و خویشتن را در قفس محبوس می بینم، می خواهم از قفس به در آیم، سیم های خاردار مانع هستند...
فریاد میزنم!🗣
که ای قافله صبر کنید من هم مثل #همت از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه از خدا بازم میدارد متنفرم...

اما دیگر دیر شده #قافله رفته است و جا مانده ام...
صدای بوق اتوبوس ها مرا به خود می آورد...🚌
مردی از دور داد میزند!
جانمانی اتوبوس دارد میرود!!
خوشحال میشوم...

میپرسم به سمت کجا؟
قافله شهدا؟
می‌خندد و میگوید نه می رود شهر...
و من با خودم فکر می‌کنم مگر می‌شود آمد طلائیه و از #طلائیه به شهر برگشت..!

مگر میشود از قافله جاماند و به شهر، به دنیای ظاهر فریب مادیات برگشت!
نه امکان ندارد...

بوق!
بوق!
بوق!
بوق اتوبوس دیوانه ام میکند مجبور میشوم ک سوار بشوم...
و تمام راه را با خودم زمزمه می‌کنم...
همیشه باید مشغول یک کلمه باشم و آن #عشق است...
باید مثل #شهدا عاشق بشوم تا لایق همراهی با قافله بشوم...

باید که این بار جانَمانم باید ک آماده شوم...
ای کاش که بشود...

صدای #شهید_آوینی درون گوشم می‌پیچد و می‌گوید؛ برادر، جایی برای ای کاش‌ها و اگرها باقی نمانده است!
#عاشورا هنوز نگذشته است؛
و کاروان کربلا هنوز در راه است!
و اگر تو را هوس کرب و بلاست؛
بسم الله...

|نزدیک به شهدا|


با هم تمرین کنیم تا معنی زندگی را بفهمیم✨بدانیم که چگونه باید زیست،
با #شهدا ادامه حیات دهیم،عمل کنیم به آنهایی که معنای لذت و عشق را درک کردند🤞🏻🕊

بدانیم اگر تابحال زندگی زیبا نداشته ایم
چطور میشود زیبایش کرد و به هرکاری رنگ خدایی داد✨

@nazdikbeh_shohada


#حرف_دلی

🕊👂🏻 خط بزنیم گناهانی را که ما را از #شهدا

.
.
.

😓 دور میکند...🗣🥀

@nazdikbeh_shohada


شقایق های در خون تپیده امام،دستی برآرید و ما را از منجلاب گناه برکشید که شما ید الله هستید،آری شما کبوتران حریم آسمان وحدت اید که جز شما کسی توان پرواز در آسمان را ندارد،ای مرغان خوش الحان ملکوت نغمه ای بسرایید که دلهایمان سخت مدهوش الحان شماست.

روزتون شهدایی🌤
@nazdikbeh_shohada


🌹↝..﷽..↜🌹


دوستان خوبم🙄
ممنون میشم کانالمون به دوستان وآشناها هم معرفی کنین 🌸🌱

اگه راضی هستین ازمون🙏🏻


🔉شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت

🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم

🔊#جلسه_اول

استاد امینی خواه
به شدت جذاب و شنیدنی

📅98/07/06
#مشهد
#دانشگاه_فردوسی
#دانشکده_مهندسی

📢جلسات به ترتیب دنبال شود🌸
@nazdikbeh_shohada


#سه_دقیقه_در_قیامت

این کتاب روایتی است از خاطرات یکی از مدافعان حرم که در جریان عمل جراحی برای لحظاتی از دنیا می رود و سپس با شوک در اتاق عمل، دوباره به زندگی برمی گردد؛ اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی سخت است.

جلسات شرح و بررسی کتاب توسط #استاد_امینی_خواه
@nazdikbeh_shohada

Показано 20 последних публикаций.

226

подписчиков
Статистика канала