𝑭𝒐𝒓
𝑵𝒆𝒗𝒆𝒓𝒍𝒂𝒏𝒅𝒘𝒐𝒓𝒍𝒅𝒅𝑴𝒐𝒅𝒆𝒓𝒏
!𝒂𝒖
-به نظرت ستاره ها تنها نیستن؟
-------
مونای شش ساله عجیب ترین دختری بود که لین واتسون به عمرش دیده بود.
از گذاشتن پاکت شیر روی سرش و خواندن سرود ملی گرفته تا وقتی که وانمود میکرد اگر برای بسته ی پاپ کورنی که در مایکروفر گذاشته اند آواز نخواند ، ذرت ها قهر میکنند و آماده نمیشنوند.
اما عجیب ترین چیز ، سوال هایی بود که می پرسید. کودکان به طور طبیعی کنجکاوند ، اما سوال هایی که مونا میپرسید حتی ذهن لین را هم به خود مشغول میکرد.
آن شب هم مثل تمام شب ها ، مونا واتسون ، پرده را کنار زده بود و روی تخت خوابش نشسته بود.
لین در اتاق را باز و روی خودش را با صدای بلندی روی تخت رها کرد.
-خب؟ امشب کی هستی؟ خواب دزد؟ پری شب؟
مونا چند لحظه ای ساکت ماند. بعد ، با صدای آرامی پرسید:
-میگم...به نظرت ستاره ها تنهان؟
-...چی؟ چطور مگه؟
-اونا اون بالان. خیلی از هم دورن. باید خیلی...تنها و سرد باشن.
لین به خودش اجازه نداد که رویاهای خواهر کوچکترش را با حقیقت تلخ "ستاره ها اصلا احساسات ندارن" خراب کند.
-فکر نکنم اونقدرا هم تنها باشن. میگن وقتی آدما میمیرن ، تبدیل به ستاره میشن.
- مثل مامان بزرگ؟
-آره ،درست مثل مامان بزرگ.
مونا دستان کوچکش را بالا برد:
-پس میدونی چیه؟ وقتی ستاره بشم مطمئن میشم که اونا تنها نیستن!
سمت خواهر بزرگترش چرخید و لبخند دندان نمایی تحویلش داد:
-چون هیچکس نباید تنها و ناراحت باشه!