Репост из: ney
همسرش نسبت به خلبان قد کوتاه تری داشت. چشمان بادامی که هنگام لبخند زدن چیزی جز یک خط صاف از آنها باقی نمیماند. موهای طلایی رنگ تقریبا پرپشت که خلبان معتقد بود میشود خوشمزه ترین پشمک دنیا را با آنها درست کرد. --، دانشجوی رشته ادبیات که برای تحصیل به آن شهر آمده بود، حتی فکرش را هم نمیکرد که عاشق مردی که دوشنبه ها و جمعه ها، حوالی ساعت شش، فقط برای سفارش فنجان قهوه ای که میشد شرط بست میتواند آن را در خانه هم درست کند، به کافه ای که او در آنجا کار میکرد می آمد، بشود. مو طلایی گاهی با خود فکر میکرد که او دیوانه است و چنین عشقی دیوانگی اما وقتی خلبان روز فارغ الاتحصیلی اش جلویش سبز شد و اعتراف کرد، با خود فکر کرد شاید خودش تنها دیوانه نباشد.