یک.
دو روزه دارم با خودم کلنجار میرم که یه مساله ای رو به میم بگم. مساله ای که برام مهمه. یعنی چون ربط مستقیم به خودش داره برام مهمه. اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که حتما و قطعا قبل از اینکه این کار رو انجام بده بهش فکر کرده و چرا باید از چیزی حرف بزنیم که کاملا آشکاره و تبعاتش هم قابل پیش بینیه؟
من گاهی اوقات، خیلی مستقیم از طرف اطرافیانم درجه چندمم نقد میشم و دهنم باز میمونه. آخریش و البته یه نمونه ی قابل ذکر و سطحیش این بود که بهم گفتن چرا موهام رو شونه نکردم. در واقع من اونجا مهمون بودم و اینقدر حالم بد بود که فقط تونستم دم دستی ترین لباسم رو از رگال بردارم و موهام رو محکم ببندم. و خب واقعا چیز ناهنجاری نبود، فقط مثل همیشه نبود. [ مامان هم با من موافقه] و جمع هم کاملا خودمونی بود، اما چی شد به من که مهمون بودم راحت این رو گفتن؟ اینقدر اون شخص برای من عزیز هست که بحث ناراحتی و این چیزها دورترین حسیه که میتونه ایجاد بشه. چه بسا که کلا هم دیر ناراحت میشم. اما باز هم هر بار تعجب میکنم و توی چهره م کاملا پیدا میشه. تعجب میکنم که چقدر بدون لحظه ای فکر کردن از هر چیزی که به فکرمون میرسه حرف میزنیم. کاش قبل از هرچیزی به آدم ها این اجازه رو بدیم که در مورد مسائل معمولی و بی اهمیتشون راحت باشن و خودشون تصمیم بگیرن. اگر راحتی رو ازشون بگیریم و با کلمات نسنجیده و دم دستی خوش آمد بگیم، نتیجه روی منِ نوعی تغییری ایجاد نمیکنه. روی ظاهر من تغییری ایجاد نمیکنه، اما طبیعیه که به قول سارا از ستاره هاشون کم بشه. چون من توضیح نمیدم. فقط نگاه میکنم.
دو.
تماس رو که برقرار کردم گفت:"الان باید بگم دلم برات تنگ شده یا بهت فحش بدم که جواب نمیدی؟" گفتم همون اولی ترجیحا. همون اولی رو مجدد تکرار کرد.
سه.
"و خیال های دقیق و ظریف در پیشگاهِ عظمتت در حیرت افتادند."*
*فراز هفتم - دعای سی و دوم - صحیفه
دو روزه دارم با خودم کلنجار میرم که یه مساله ای رو به میم بگم. مساله ای که برام مهمه. یعنی چون ربط مستقیم به خودش داره برام مهمه. اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که حتما و قطعا قبل از اینکه این کار رو انجام بده بهش فکر کرده و چرا باید از چیزی حرف بزنیم که کاملا آشکاره و تبعاتش هم قابل پیش بینیه؟
من گاهی اوقات، خیلی مستقیم از طرف اطرافیانم درجه چندمم نقد میشم و دهنم باز میمونه. آخریش و البته یه نمونه ی قابل ذکر و سطحیش این بود که بهم گفتن چرا موهام رو شونه نکردم. در واقع من اونجا مهمون بودم و اینقدر حالم بد بود که فقط تونستم دم دستی ترین لباسم رو از رگال بردارم و موهام رو محکم ببندم. و خب واقعا چیز ناهنجاری نبود، فقط مثل همیشه نبود. [ مامان هم با من موافقه] و جمع هم کاملا خودمونی بود، اما چی شد به من که مهمون بودم راحت این رو گفتن؟ اینقدر اون شخص برای من عزیز هست که بحث ناراحتی و این چیزها دورترین حسیه که میتونه ایجاد بشه. چه بسا که کلا هم دیر ناراحت میشم. اما باز هم هر بار تعجب میکنم و توی چهره م کاملا پیدا میشه. تعجب میکنم که چقدر بدون لحظه ای فکر کردن از هر چیزی که به فکرمون میرسه حرف میزنیم. کاش قبل از هرچیزی به آدم ها این اجازه رو بدیم که در مورد مسائل معمولی و بی اهمیتشون راحت باشن و خودشون تصمیم بگیرن. اگر راحتی رو ازشون بگیریم و با کلمات نسنجیده و دم دستی خوش آمد بگیم، نتیجه روی منِ نوعی تغییری ایجاد نمیکنه. روی ظاهر من تغییری ایجاد نمیکنه، اما طبیعیه که به قول سارا از ستاره هاشون کم بشه. چون من توضیح نمیدم. فقط نگاه میکنم.
دو.
تماس رو که برقرار کردم گفت:"الان باید بگم دلم برات تنگ شده یا بهت فحش بدم که جواب نمیدی؟" گفتم همون اولی ترجیحا. همون اولی رو مجدد تکرار کرد.
سه.
"و خیال های دقیق و ظریف در پیشگاهِ عظمتت در حیرت افتادند."*
*فراز هفتم - دعای سی و دوم - صحیفه