#پارت34
##part34
همه توی سکوت نگاهم میکردن بعد از مدتی مامان دستم و کشید و همینطور که به سمت اتاق میکشید گفت :پاشو دختر یه دوش بگیر از این حال در بیای
همراه با مامان وارد اتاق شدم هنوز تعادل نداشتم و تلو تلو
میخوردم مامان دست به سینه رو به روم ایستاد و گفت :همه جا باید ثابت کنی که کم داری ؟!
بی توجه به مامان که دنبال بحث بود به سمت حموم رفتم ، مامان سریع دستم و گرفت و انگشت اشاره اش و به نشونه ی تحدید مقابلم گرفت
مامان : حواست و جمع کن ، فک نکنی نفهمیدم این چند وقت رفتارت عوض شده کافیه کوچک ترین چیزی ازت ببینم تا به بابات بگم
با چشم های بی روح و خسته ام به صورت مامان زل زده بودم
مامان وقتی سکوتم و دید چیزی نگفت و از اتاق خارج شد کلافه نگاهی به اطراف انداختمو وارد حموم شدم زیر دوش ایستادم
با برخورد اب روی تنم تازه فهمیدم چقدر بدنم کوفته اس
تازه متوجه ی کبودی های روی پام شدم این کبودی ها غیر عادی بود
سرگیجه باعث شد یکی از دستم هام و روی دیوار ستون خودم کنم ، اروم روی زمین نشستم و پاهام و توی بغلم جمع کردم سرمو روی پاهام گزاشتم و سعی کردم همه چیو از اول مرور کنم
با اینکه فقط چند روز از این اتفاقات عجیب میگذشت برای من انگار هر دقیقه یک عمر بود
به زحمت صحنه هارو به یاد میاوردم حافظه ام به شدت ظعیف شده بودو برای یاداوری خیلی چیز ها زمان زیادی صرف شد
کی برنامه ی اون سفر کذایی و چیده بود ؟
چرا زمانی من و ایلین با خبر شدیم که برنامه هاچیده شده بود؟
چرا به هزار مسجد رفتیم یه روستایی کوچیک که جای دیدنی زیادی نداشت ؟
چرا علی پیشنهاد رفتن به برکه رو بهم داد ؟
چرا زمانی که علی اون سگ و پید به سمتش حمله کرد ؟!
چرا صبح روز بعدش سورنا به خونه ی ما اومد ؟
همینطور سوال ها یکی یکی از هم پیشی میگرفتن و کم کم خیلی چیز ها برام روشن شد
همش یه بازی بود
من داشتم بازی میخوردم ...
شایدم داشتم به جنون نزدیک میشدم
...
##part34
همه توی سکوت نگاهم میکردن بعد از مدتی مامان دستم و کشید و همینطور که به سمت اتاق میکشید گفت :پاشو دختر یه دوش بگیر از این حال در بیای
همراه با مامان وارد اتاق شدم هنوز تعادل نداشتم و تلو تلو
میخوردم مامان دست به سینه رو به روم ایستاد و گفت :همه جا باید ثابت کنی که کم داری ؟!
بی توجه به مامان که دنبال بحث بود به سمت حموم رفتم ، مامان سریع دستم و گرفت و انگشت اشاره اش و به نشونه ی تحدید مقابلم گرفت
مامان : حواست و جمع کن ، فک نکنی نفهمیدم این چند وقت رفتارت عوض شده کافیه کوچک ترین چیزی ازت ببینم تا به بابات بگم
با چشم های بی روح و خسته ام به صورت مامان زل زده بودم
مامان وقتی سکوتم و دید چیزی نگفت و از اتاق خارج شد کلافه نگاهی به اطراف انداختمو وارد حموم شدم زیر دوش ایستادم
با برخورد اب روی تنم تازه فهمیدم چقدر بدنم کوفته اس
تازه متوجه ی کبودی های روی پام شدم این کبودی ها غیر عادی بود
سرگیجه باعث شد یکی از دستم هام و روی دیوار ستون خودم کنم ، اروم روی زمین نشستم و پاهام و توی بغلم جمع کردم سرمو روی پاهام گزاشتم و سعی کردم همه چیو از اول مرور کنم
با اینکه فقط چند روز از این اتفاقات عجیب میگذشت برای من انگار هر دقیقه یک عمر بود
به زحمت صحنه هارو به یاد میاوردم حافظه ام به شدت ظعیف شده بودو برای یاداوری خیلی چیز ها زمان زیادی صرف شد
کی برنامه ی اون سفر کذایی و چیده بود ؟
چرا زمانی من و ایلین با خبر شدیم که برنامه هاچیده شده بود؟
چرا به هزار مسجد رفتیم یه روستایی کوچیک که جای دیدنی زیادی نداشت ؟
چرا علی پیشنهاد رفتن به برکه رو بهم داد ؟
چرا زمانی که علی اون سگ و پید به سمتش حمله کرد ؟!
چرا صبح روز بعدش سورنا به خونه ی ما اومد ؟
همینطور سوال ها یکی یکی از هم پیشی میگرفتن و کم کم خیلی چیز ها برام روشن شد
همش یه بازی بود
من داشتم بازی میخوردم ...
شایدم داشتم به جنون نزدیک میشدم
...