اتاق بزرگ پر از آدم بود. یکی از دخترهای زردپوش داشت پیانو میزد، و کنارش خانم جوان موحنایی بلندقدی که عضو گروه رقص و آواز معروفی بود ایستاده بود و داشت آواز میخواند. مقداری شامپانی خورده بود و وسط آواز بدون هیچ دلیلی به این نتیجه رسیده بود که همه چیز خیلی غمانگیز است،خیلی _ نه تنها آواز میخواند، بلکه گریه هم میکرد. هر جا که وقفهای در آواز بود، این خانم آن وقفه را با هقهقهای بریدهبریده و کوتاه و بلند پر میکرد و بعد با صدای سوپرانویی که داشت آواز را از سر میگرفت. اشک روی گونههایش جاری بود اما روان نبود، چون اشکش موقعی که با مژههای کاملا خیسش تماس پیدا میکرد به رنگی شبیه جوهر در میآمد و بقیه راه را مثل جویبارهای تیرهرنگ و کند ادامه میداد. ظریفی به او گفت که نتهای روی صورتش را بخواند، و او با شنیدن این حرف بلافاصله دستهایش را گرفت بالا، خودش را انداخت روی یک صندلی و به خواب مستانه عمیقی فرو رفت.
گتسبی بزرگ/ اسکات فیتزجرالد
گتسبی بزرگ/ اسکات فیتزجرالد