༆❦︎ novelist ❦︎༆


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


❪ novelist ❫❫⃟✁✾«↨►
رمان ها:آفاق/پ مثل پدر/نجوا/نسل عاشقان/ضال۱/ضال۲

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




امروز بهتون خوش گذشت؟ ۷ پارت رمان گذاشتم🙃 اما حمایت هاتون کم بود... ری اکت هم نمی زنین که😔
Опрос
  •   خیلی خوش گذشت..دمت گرم😉
  •   نه بابا... همه رو یه جا گذاشتی نتونستم بخونم😏
9 голосов


ضال۲ (پارت ۱۷)


🦋:یه جا نوشته بود:
آدما همیشه پیش اونی که دوسِش دارن «بچه میشن»
و من این رو با گوشت و خونم حس کردم!(:

#ریحانه
بعد از صبحونه آماده شدیم و رفتیم سمت خونه رباب خانم...
بعد از سلام و احوالپرسی سراغ پونه رو گرفتیم و گفت تو اتاق داره استراحت میکنه...
علی از من خواست بشینم تا خودش بره پیش پونه...!🙃

#علی
در اتاق رو باز کردم و رفتم تو... مثل یه بچه کوچولو خوابیده بود!

علی:(با لبخند)پونه بابا! پونه کوچولو!
پونه:(خواب آلود)سلام! شما؟ اینجا؟
علی:اومدم دخترم رو ببرم! ببرم خونه خودم و بهش برسم تا خوب بشه...
پونه:(با لبخند) من که چیزیم نیست! یکم سرما خوردم فقط...
علی:حال دلت هم سرما خورده فقط؟
پونه:......
علی:پاشو آماده شو بریم...
پونه:امشب احمد میاد اینجا! میشه فردا بیام؟
علی:پس صبح به احمد بگو قبل از رفتن بیارتت! الانم ما میریم...
پونه:ممنون که اومدی!

چند دقیقه بعد خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه...

ریحانه:نگرانشم!اما اون هنوز دلش با من صاف نشده...
علی:صاف میشه...همه چیز به وقتش!

#احمد
تو سایت مشغول برسی چند تا ایمیل و آدرس بودم...زود زود داشتم چک میکردم که برم خونه.!

رضا:احمد آقا! پاشو برو ... بقیش رو بسپار به من...
احمد:نه دیگه داره تموم میشه...
کیوان:اونو ما انجام میدیم... معلومه عجله داری! برو...
احمد: دمتون گرم! قول میدم جبران کنم...

خرسند از کار بچه ها رفتم پیش پونه ...

احمد:سلام مامان گلم! با زحمت های ما؟
رباب:زبون نریز بچه!
احمد:پونه کو؟
رباب:تو اتاقه... دیشب تب کرده بود!
احمد:الان خوبه؟
رباب:خب برو ببین!

وارد اتاق که شدم پشتش به من بود اما معلوم بود باز داره گریه میکنه!
وقتی متوجه من شد اشکاش رو پاک کرد و با یه لبخند ساختگی برگشت سمتم...

احمد:اصلا بازیگر خوبی نیستی!
پونه:(با خنده) از اول توش استعداد نداشتم!
احمد:خوبی؟ مامان گفت تب داشتی، الان بهتری؟
پونه:آره خوبم‌! امروز بابا اومده بود... میگفت صبح برم خونشون...میشه زنگ بزنی بگی خودت حواست هست و بریم خونه؟
احمد:باشه.. حلش میکنم..


ضال۲ (پارت ۱۶)


🦋:گاهی غریبه ها بهتر از همخونت درکت میکنن :)

#رباب
کل شب رو مثل بچه ها تو خودش جمع شده بود و خوابیده بود... نزدیک های صبح رفتم بالا سرش تا از حالش خبر بگیرم... خیس عرق بود و تب کرده بود!
رفتم آب آوردم و پاشویش کردم تا تبش کمتر بشه..
تو خواب و بیداری داشت هذیان میگفت!

پونه:احمد! نرو...‌ من.. نمیتونم....

دلم خیلی براش میسوخت! این دختر با اینکه پدر و مادر داره اما انگار یتیمه!
دردش رو به هیچکس نمیگه!

#پونه
با نور آفتاب که از پنجره به چشمم افتاد چشمام رو باز کردم... مامان رباب کنارم رو زمین نشسته بود! فکر کنم دیشب حالم خیلی بد بود که اینجوری بالا سرم نشسته...!

رباب:صبح بخیر! بهتری؟
پونه:ممنون! زحمت دادم..چی شده؟
رباب:هیچی! دیشب یکم تب کرده بودی‌.‌..
پونه:شرمنده! اصلا تو حال خودم نبودم..
رباب:دشمنت شرمنده مادر... لباسات خیس عرقه.. عوض کن بیا صبحونه!
پونه:چشم

#علی
پارسا دیشب رفته بود و هیچ خبری ازش نبود.. نگران شدم و بهش زنگ زدم!

علی:سلام بابا! کجایی؟ دیشب رفتی!
پارسا:سلام.. من الان سر کارم ... دیشب حال پونه بد شده بود رفتم بردیمش خونه رباب خانم..! وقت کردین یه سر بهش بزنین..
علی:باشه! الان میگم مادرت بره اونجا...
پارسا:اگه میشه شما هم برید!
علی:باشه...




ضال۲ (پارت ۱۵)


🦋:میدونستی انقد قشنگی که نمیخوام ازت چشم بردارم؟

#پارسا
احمد کمک کرد تا پونه بشینه تو ماشین... یکم که حرکت کردیم متوجه شدیم خوابش برده! حالش خیلی خراب بود انگار کل این همه ساعت رو گریه کرده بود...

پارسا: دعوا کرده بودین؟
احمد:نه بابا!
پارسا:پس چی؟ نکنه رد دادین که سه صبح دارین وسط خیابون زار میزنید؟
از فکر شما خوابم نمی برد!
احمد:(با خنده)خب از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنن یه عده باور کنن!
پارسا:خجالت نکش! راحت باش.. بگو ابلهان😏
احمد:دور از جون😂
احمد:برو سمت خونه ما! پونه رو ببریم اونجا بعدش بریم سایت..
پارسا:میخوای بریم پیش ریحانه؟
احمد:نه پیش مامان رباب راحته! مشکلی نیست...
پارسا:باشه!

#رباب
پا شدم برای نماز صبح که احمد زنگ زد و گفت پونه رو داره میاره پیشم!
نگران شده بودم اما عکس العملی نشون ندادم ...

احمد:تا عصر اینجا باشه میام میبرمش!
رباب:باشه مادر... کوش پس؟
احمد:با پارسا دارن میان!
پارسا:سلام!...
پونه:(کسل)سلام مامان!
رباب:سلام مادر! بیا تو قربونت برم....چی شدی تو؟ یخ یخی...
احمد:احتمالا سرما خورده!
رباب:برو به کارت برس... من هستم!
احمد:قربونت برم...ممنونم.!
.
رباب:دختر تو با خودت چیکار کردی؟ رنگت شده مثل گچ دیوار.!
بیا لباست رو عوض کن... راحت باشی..
پونه:(با بی حالی)نه.. راحتم.!
رباب:پس بیا رو تخت دراز بکش... پتو رو بکشم روت...
پونه:....


ضال۲ (پارت ۱۴)


🦋:‏دوست‌ داشتنت‌ تنها چیزیه‌ که‌ نه‌ تکرار میشه نه‌ تکراری...

#پارسا
به احمد گفتم بیاد دنبالم تا با هم بگردیم دنبال پونه...
آروم و بی سر و صدا از خونه زدم بیرون و رفتم!

احمد:(با نگرانی) بدو! دیره...
پارسا:برو ولنجک..! احتمالا رفته بام...
احمد:آخ آره! راست میگی... خب اینو زودتر بگو دیگه
پارسا:ساعت سه صبح زنگ زدی..‌ هنگ بودم خب..
.
وقتی رسیدیم بام... احمد با عجله پیاده شد و رفت! مثل اینکه پیداش کرده باشه با دست بهم اشاره کرد..‌

#احمد
داشتم دنبالش می گشتم تا پیداش کنم... یهو چشمم افتاد بهش.! با دستم به پارسا اشاره کردم که پیداش کردم...
آروم رفتم سمتش و کنارش نشستم..!

احمد:از استرس داشتم سکته میکردم!
پونه:...
احمد:تو که میدونی من طاقت دوری از تو رو ندارم! کجا گذاشتی رفتی؟
پونه:....

دستم رو انداختم دور شونش و کشیدمش تو بغل خودم...
بدون هیچ حرفی سرش رو گذاشت روی شونم...

پونه:میخوای چیکار کنی؟
احمد:معلوم نیست؟تا آخر عمرم همینطوری بغلت میکنم...!
پونه:...
احمد:اگه خدا دوست داشت و یه بچه بهمون داد اونم بغل میکنیم... اگه نه که تا آخر عمر کنار هم میمونیم تا موهامون مثل دندونامون سفید بشه...
پونه:به بقیه چی بگیم؟
احمد:ول کن بقیه رو! اونم یه کاریش میکنیم...
الانم پاشو بریم که اینجا خیلی سرده..سرما میخوری..

وقتی بلند شدیم محکم بغلم کرد و مثل ابر بهار گریه میکرد... دل خودم پر از آتیش بود اما میدونستم حال اون از منم خراب تره! پس منم بغلش کردم!

#پارسا
آروم آروم رفتم تا ببینم چی شده که دیدم پونه بغلش کرده و داره گریه میکنه...نمیدونستم چه اتفاقی افتاده اما از این که تونستن حلش کنن خوشحال شدم....


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
کاور پارت ۱۴

ضال۲ #پونه #احمد


ضال۲ (پارت ۱۳)


🦋:بعضی حرف ها رو نباید به کسی بگی... باید تنهایی تو خلوت خودت بهشون فکر کنی و غصه بخوری...

#پارسا
شب تا صبح از فکر احمد و پونه نتونستم بخوابم... یعنی اینا چشونه؟
دعوا کردن؟ اما اینا که از گل نازک تر به هم نمیگن!

#احمد
با شنیدن حرف های پونه انگار سرب داغ ریختن سرم...
داشتم دیوونه میشدم!

احمد:چرا من باید تو رو ول کنم؟
پونه:(با گریه)چون بدن من توانایی نگه داری بچه رو نداره! چون نمی تونم مادر بشم...
احمد:.....
پونه:(با گریه) یادته اون موقع بیهوش شدم؟ مجبور بودم قرص اعصاب بخورم...بعد از اون یک هفته بیهوشی هم که حالم بدتر شد! الان میگن چون سیستم ایمنی بدنت ضعیفه و مشکل داری... انگار بدنم بچه رو پس میزنه و نگهش نمی داره! دکتره گفت... کلیه هم برام دردسر میشه و کلا ضعیفم‌ میکنه...
احمد:وای! وای! تو چرا اینا رو بهم نگفتی؟ از کی میدونی؟
پونه:(با گریه)از وقتی اومدیم خونمون! شنیده بودم کلیه ممکنه برام دردسر ایجاد کنه... اما بقیه اش رو اون موقع فهمیدم...
احمد:...م..ن..من
پونه:(با بغض) تو چی؟ فکر کردی چون دوست ندارم نمیخوام ازت بچه داشته باشم؟چطور دلت اومد؟ من چند ماهه دارم میرم دکتر و کلی دوندگی کردم تا بتونم یه راهی پیدا کنم! بعد تو؟
احمد:..شرمنده!
پونه:(با بغض) مهم نیست..! شام آماده کردم... گرم کن بخور!
احمد:کجا میری؟
پونه:میرم بیرون یه چرخی بزنم!‌.‌

#پارسا
حوالی ساعت سه صبح بود که با صدای گوشی از خواب پریدم... احمد داشت زنگ میزد! یهو دلم ریخت و نگران شدم.. نکنه چیزی شده.!

پارسا:جانم! چیزی شده؟
احمد:پونه معمولا وقتی حالش خرابه کجا میره؟ از سر شب رفته تا الان نیومده... زنگ میزنم جواب نمیده..همه جا رو گشتم نبود...


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
کاور پارت ۱۳

ضال۲ #پونه


ضال۲ (پارت ۱۲)

🦋:دنیا پر از آدمایی که دل شکستن ؛ولی هیچوقت دلشون شکسته نشده...

#پونه
میدونستم احمد امشب میاد خونه و شیفت نیست واسه همون شام درست کردم و منتظر نشستم تا بیاد....

#احمد
بعد از اینکه پارسا رو رسوندم‌... رفتم سمت خونه مادرم!

رباب:سلام مادر! بیا ...پونه کجاست؟
احمد:نمیدونم! احتمالا خونه...
رباب:دعواتون شده؟
احمد:میگن زنا زود عاشق میشن اما دیر فراموش میکنن! درسته؟
رباب:چی میخوای بگی؟
احمد:میترسم از خیالی که تو سرمه! میترسم پونه دلش با....
رباب:احمد!؟ خجالت بکش...
احمد:ولش کن..اومدم تو رو ببینم!
رباب:اومدی دیدن من یا اومدی قهر؟ پاشو ببینم! پاشو برو خونت... دختر مردم رو تنها گذاشتی.. همیشه که سر کاری! الانم که اومدی باهاش قهر کردی؟
احمد:اذیت نکن مامان! یکم بشینم میرم...
رباب:لازم نکرده.. گفتم پاشو برو! فکر های مسخره هم نکن..

#پونه
سفره رو چیدم! قیمه پخته بودم... غذایی که دوست داره...یکم دیر کرده بود اما برای احمد با شغلی که داره طبیعی بود...

احمد:سلام!
پونه:سلام...برو دست و روت رو بشور بیا شام!
احمد:میل ندارم! میرم بخوابم...
پونه:احمد! صبر کن...بیا دو دقیقه بشین کارت دارم!
احمد:بله؟ بفرما نشستم!
پونه:الان مشکل تو بچست؟
احمد:مشکل من اینه که تو داری بهونه الکی میاری! میگی کارگاه، اما همه کار ها داره خوب پیش میره! میگی شغل من، مگه قراره شغل من عوض بشه؟ اصلا تو چی میگی؟
پونه:(با بغض) میگم من! من ! پونه... کسی که درست وقتی افتاده بود، بلندش کردی...کسی وقتی مطمئن بود هیچکس رو نداره،شدی همه چیزش‌.‌...
من! چون نمیخوام ولم کنی و بری! چون میترسم باز تنها بشم! نمیخوام دوباره بی کس بشم....
احمد:چرا من باید تو رو ول کنم؟
پونه:(با گریه)چون بدن من توانایی نگه داری بچه رو نداره! چون نمی تونم مادر بشم...
احمد:چی داری میگی تو؟


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
کاور پارت ۱۲

ضال۲ #پونه


ضال۲ (پارت ۱۱)


🦋:بعضی حرف ها رو هیچوقت نباید زد...بعضی حرف ها دهن نمیبندن! دل میشکنن...!

#احمد
اصلا حال و حوصلم سر جاش نبود! فقط میخواستم خودم رو با یه کاری مشغول کنم تا بیشتر از این فکر و خیالات نکنم...

صادق:احمد! گزارش عملکرد ها کجاست؟
احمد:.....
صادق:احمد آقا!... احمد؟... با شمام! (با داد) احمد!
احمد:(با هول) بل..ه! جانم آقا؟
صادق:کجایی مرد مومن؟ حواست کجاست؟ چند روزه انگار پریشونی!
احمد:نه آقا خوبم! چیزی نیست....چیزی میخواستین؟
صادق:گزارش عملکرد های دیروز!
احمد:آهان! بله... انگار داده بودن به من... بفرمائید..
صادق:حواست رو جمع کن! فکر و خیال رو بزار برای اوقات فراغت ‌‌..
احمد:چشم! شرمنده...

#پارسا
احمد یجوری تو فکر بود که کل سایت فهمیده بودن حالش خرابه! اما راستش می ترسیدم باهاش حرف بزنم...
تا ظهر سایت بودیم و مشغول..‌ بعد از ظهر شیفت رو عوض کردیم و از سایت زدیم بیرون!

پارسا:ماشین داری؟
احمد:آره بیا میرسونمت...
.
پارسا:میگم تو خوبی؟ مشکلی هست؟
احمد:(عصبی)نه مشکلی نیست! چرا همه گیر دادین به من؟
پارسا:خب حالا! بیا منو بزن...!
احمد:بفرما! رسیدیم...
پارسا:جوون مردم از دست رفت!
احمد:خداحافظ...

احمد من رو پیاده کرد و گازش رو گرفت و رفت...

#پونه
امروز باید با احمد حرف میزدم... میدونستم به چی داره فکر میکنه.. باید از اشتباه نجاتش میدادم..!


ضال۲ (پارت ۱۰)


🦋:شنیدن دوستت دارم قشنگه ولی کارایی که طرفت انجام میده تا بفهمی دوست داره صد برابر قشنگ تره...

#احمد
چند روزی بود متوجه حال پونه شده بودم.‌..انگار با خودش درگیر بود و مدام میرفت تو فکر‌‌...
البته منم مثل اون بودم و ناراحت... باید یه مسئله ای رو حل میکردیم‌..

احمد:تو منو دوست داری؟
پونه:دیوونه ای؟ معلومه که دوست دارم!این وقت شب چه سوالیه آخه.‌‌.‌
احمد:پس بگو چه مشکلی داری! چرا همش تو خودتی؟ کم حرف شدی؟ بی حوصله ای؟
پونه:چیزی نیست! یکم حالم‌خوش نیست..
احمد:مریضی؟ بریم دکتر؟
پونه: نه! خوبم...
احمد:تو واقعا بچه دوست نداری؟ یا مشکل یه چیز دیگست؟
پونه:کی گفته بچه دوست ندارم؟ ولی الان وقتش نیست..
احمد:....
پونه:احمد! باور کن مشکلی نیست... من تو و زندگیمون رو دوست دارم! عاشقتم که اینجام... میشه فکر و خیال الکی نکنی؟
احمد: باشه! یه لباس تمیز بده برم دوش بگیرم برم سر کار....
پونه:احمد؟
احمد: بعدا حرف میزنیم...

#پارسا
شب بعد از اینکه پونه اینا رفتن ... دوش گرفتم و لباس عوض کردم... یکم استراحت کردم و آماده شدم تا برم سایت...
وقتی رسیدم دیدم رضا و کیوان منتظرن تا ما بیایم و اونا برن ....

پارسا:دیر کردم؟ ببخشید!
کیوان: نه داداش.. از احمد خبر نداری؟
رضا:زنگ زدم جواب نداد!
پارسا:اونم الان ....

داشتیم حرف میزدیم که احمد اومد و بی توجه به ما رفت سمت میزش..‌! مانیتور رو روشن کرد و شروع کرد به چک کردن فایل ها و مدارک....

رضا:چیزی شده؟
پارسا:والا منم خبر ندارم... تا یه ساعت پیش همه چی خوب بود.!
کیوان:باشه داداش! ما رفتیم .. من دیگه نمیتونم سر پا وایسم...
رضا:خداحافظ

بعد از خداحافظی با بچه ها خواستم برم سمتش که آقا صادق صدام کرد‌..

پارسا: بله آقا!؟
صادق: گزارش عملکرد دیروزت رو ننوشتی؟
پارسا:نوشتم! دادم به احمد بیاره براتون..
صادق:نیست! اصلا احمد چیزی نیاورده که ...
پارسا: الان چک میکنم...
صادق:نمیخواد! تو برو سر کارت... من خودم ازش میگیرم..


ضال۲ (پارت ۹)


🦋:رفتن همیشه راه حلی خوبی برای فرار از سختی ها نیست! گاهی باید ایستاد و مبارزه کرد....

#پارسا
شب رفتم خونه ... وقتی رسیدم پونه و احمد رو دیدم...

پارسا: سلام! داداش تو از سر کار در میری بیای اینجا؟
احمد:کی در رفتم؟ خود آقا صادق گفت برم! اصلا تو خودت اینجا چیکار میکنی؟ 🤨
پارسا:اولا اینجا خونمه! دوما صادق به زور انداختم بیرون!
علی:قربون دستش! دمش گرم...شاید به لطف صادق ما قیافه شما رو ببینیم...
پارسا:😐
ریحانه:سلام مادر! خسته نباشی...
پونه:بیا برو لباسات رو عوض کن... شام آمادست.!
.
پارسا:میگم پونه خانم ... شما نمیخوای من رو به آرزوم برسونی.؟ خب من دلم میخواد دایی بشم!
پونه: یه عمو شدی واسه هفت پشتت کافیه!
پارسا:چشه؟ عمو به این خوبی .‌. فقط حیف دستم بهش نمیرسه...
پونه:همین خوبه که نرسه! 😂
پارسا:نامرد😶

#پونه
سر سفره بودیم که پارسا بحث همیشگیش رو باز کرد..! انگار ما چند ساله ازدواج کردیم... خب بچه هم به وقتش دیگه... میدونه احمد عاشق بچست هی جلو اون از بچه حرف میزنه...
شب بعد از شام و چای خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت خونه...

احمد:میگم...
پونه:؟؟؟
احمد:هیچی ولش کن...


ضال۲ (پارت ۸)


🦋:گاهی فقط باید سکوت کنی و اجازه بدی روزگار کار خودش رو بکنه...

#ریحانه
امشب قراره بچه ها برای شام بیان خونه ما! .. پس باید همه چیز رو آماده کنم...

ریحانه:یادت نره خیار و گوجه بخری..!
علی:چشم.. الان میرم میخرم..

#پارسا
چند شب هست خونه نرفتم! بازم ماموریت ها و پرونده های سخت به تورمون خورده...

صادق:پارسا! تو امشب برو خونه!
پارسا:هستم آقا..!
صادق:وقتی میگم برو یعنی برو! رنگ‌ به رو نداری..
رضا:آقا درست میگه پارسا! ما هستیم..نگران نباش!

#پونه
صبح زود رفتم کارگاه.. کلی کار داشتم .. تقریبا تا عصر اونجا درگیر بودم..دیگه جونی برام‌ نمونده بود!

سارا: پونه! احمد آقا اومده...نمیری؟
پونه:باشه... رفتم! فعلا خداحافظ
سارا:خداحافظ

#احمد
خسته و کوفته از سایت رفتم دنبال پونه... آخه امشب مهمونیم...

احمد:سلام بانو! خسته نباشی..
پونه:سلام...ممنون.. تو ام خسته نباشی..‌
احمد:بریم یه جعبه شیرینی بخریم ؟ دست خالی نریم..
پونه:خامه ای باشه لطفا🥺
احمد: چشم .‌..
.
علی:چیکار میکنی پسرم؟ کار و بار خوب پیش میره؟
احمد:هی بدک نیست ... درگیریم دیگه.. پارسا نیومد باز؟
علی:صادق گفت امشب میفرستتش بیاد...اما هنوز نیومده...
پونه:رنگ زدم! گفت تو راهه..

#پارسا

پارسا:من دیگه تو این دنیا کاری ندارم!
یه بابا داشتم که اونم الان با ریحانه خوشه... پیمان زندگی خودش رو داره ...
پونه هم که شاده....
الان فقط دلم میخواد برم! برم یه جای دور... مثلا یه مدت نباشم ...چی میشه؟
حوصله ندارم دیگه ادامه بدم..

44 0 1 70 11

سلام به همه ...
ببخشید که امروز فقط تبادل زدم .‌..
مثلا خواستم آمار بره بالا اما متاسفانه برعکس شد😔
واقعا شرمندم ولی اینو۲ روز رو پارت نداریم .. ولی جمعه سعی میکنم جبران کنم و همه رو یه جا بزارم❤


ضال۲ (پارت ۷)


🦋:گاهی زندگی برای یه لحظه هم که شده روی خوشش رو بهت نشون میده...!

#
+برای بار سوم میپرسم ...دوشیزه مکرمه، سرکار خانم پونه خفاف فرزند علی آیا وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و یک جام آینه و شمعدان و مهر معلوم به عقد دائم جناب آقای احمد ستوده فرزند مهدی در بیاورم؟
پونه:با اجازه پدر و مادرم و بزرگ تر ها.... بله!

🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊

#پونه
یادش به خیر انگار دیروز بود که سر سفره عقد با کلی شور و شوق بهت بله گفتم...!
پیمان رو راهی کردیم و با غصه برگشتیم خونه‌.‌... یادته برای اینکه حال و هوام عوض بشه رفتیم رستوران؟
پارسا هم حسودی میکرد و هی غر میزد ....

احمد:خیلی هم از نگذشته ها...
پونه:دو سال مدت کمیه؟
احمد:نه! ولی این دو سال خیلی شیرین گذشت... ازدواج پیمان... ازدواج ما...
حل یه ماموریت سخت... دیوونه بازی های پارسا ... خیلی حس خوبی داشت!
پونه:میگم تو که رفیق قدیمی پارسایی.. نمیدونی چرا تا اسم زن و زندگی میاد از زیرش در میره؟
احمد:نه والا! شاید واقعا دوست نداره... میخواد تا آخر عمر مجرد بمونه..
پونه: دیگه چقدر؟ پیرمردی شده واسه خودش... سی و چهار سالشه...
کم کم بچه پیمان داره به دنیا میاد اما اون هنوز داره ول میگرده!
احمد:بفهمه اینجوری داری پشتش حرف میزنی دلخور میشه ...
پونه:باید براش آستین بالا بزنم... یکی از همکارام رو براش زیر نظر دارم... اگه رضایت بده دیگه حله..!
احمد:چی بگم ... تو که کار خودت رو میکنی...

#پارسا
زیر درخت وسط پارک نشستم و زول زدم به آسمون...

پارسا: خدایا! چیکار کنم که فراموشش کنم؟ هر کاری کردم..! سر خودم رو با کار و خانوادم گرم کردم... اما نمیشه!
هر لحظه از زندگیم نبودنش رو حس میکنم...

64 0 0 153 6

ضال۲ (پارت ۶)


🦋:چون بنده خدای خویش خواند
باید که به جز خدا نداند‌‌..

#پونه
امشب شبی بود که خیلی وقته منتظرش بودم..‌ این شب رو خیلی تصور کرده بودم و بهش فکر کرده بودم...البته همیشه داماد یکی دیگه بود!

ریحانه:عروس خانم! آماده شدی؟
پونه: خیلی استرس دارم! مامان، چایی رو چطوری میریزن؟
ریحانه:خنگ شدی؟ تا حالا چایی نریختی؟
پونه:چه بدونم!

#پارسا
به خاطر عاشقی و خنگ بازی های احمد مجبور شدیم وسط ماموریت به اون مهمی مرخصی بگیریم...
انقدر حرف از صادق و بچه ها شنیدیم که اصلا تعریف کردنی نیست...

پارسا:برو آماده شو... خنگ دیوونه! همه فهمیدن حواست پرته...
احمد: خب یه لحظه نفهمیدم چی شد دیگه! از عمد که آب رو نریختم رو دستگاه...!
پارسا:خدا به داد خواهرم برسه...

#احمد
بعد کلی حرف شنیدن از همه بلخره رفتم خونه و آماده شدم...
انگار من خُلم... فقط یه لحظه هول شدم خب.‌‌..
.
علی:سلام ! بفرمائید .. خوش آمدید‌‌..
رباب:ممنونم حاج آقا...
ناهید:سلام.... خوب هستید؟!
ریحانه:سلام.. خوش آمدید ...
احمد:سلام...
پارسا:(زیر لب) سلام و زهرمار! 😏
ریحانه:خوب هستید انشالاه؟
رباب:ممنونم!
علی:چطوری پسرم؟
احمد:ممنونم...
.
رباب:خب دیگه... وقت وقت اصل مطلبه!
ناهید:بله! 😁
رباب:حاج آقا، من این پسر رو بدون پدر بزرگ کردم..‌ اما خدا شاهده سعی کردم براش کم نزارم...نون حلال سر سفرم گذاشتم... خودشم که معرف حضورتون هست..چند روزه حرف پونه خانم شما شده ورد زبونش! حالا امر امر شماست..
علی:بله... احمد آقا که خدا خیرشون بده..جای پسرمه.!
پارسا: بله! خیلی کمک میکنه! 🙄
رباب:فکر کنم دیگه وقتشه عروس خانم چایی رو بیاره..!
ریحانه:بله...
.
ریحانه:بیا دیگه! چیکار میکنی؟
پونه:من نمیتونم! خودت ببر...
ریحانه:یعنی چی؟ مگه خاستگاریه منه؟
پونه:وای!
ریحانه:بردار بیا! زشته...

63 0 1 95 10


Показано 20 последних публикаций.

123

подписчиков
Статистика канала