"لحظهای که انسان در حال مردن است، بیشتر از هر زمان دیگهای برای زندگی تقلا میکند."
تمام مدت فکر میکردم تو پر از زندگی بودی و اون ثانیهها چقد برای چیزی که چشمهات ازش پر بود تقلا کردی؟ چقدر برای زنده موندن اشک ریختی چقدر با خودت زمزمه کردی باید "دووم بیاری"؟ چقدر احساس خستگی کردی؟ چقدر کم آوردی؟ با اون چشمهای زیبایِ پر امیدت چقدر با پوچی به نقطهای خیره شدی؟ چقدر" آرزوی مرگ کردی"؟ چقدر توی اون لحظه به "آینده فکر کردی"؟ چقدر درد داشت، نیکا؟
از اون شبی که با چشمهای اشکی هر کلمهای که مربوط به زندگیت میشد رو رد میکردم، بیشتر و بیشتر دربارهات میخوندم و به عکسهای زیبات نگاه میکردم، بیشتر فکر میکردم این چشمهای سرشار امید و زندگی چقدر توی اون لحظهها آرزوی مرگ کرده؟ چقدر نیکا؟ ولی هیچکس هیچ جوابی براش نداره جز بغضی که نفست رو میبره.
۳.۴۵۶.۰۰۰ ثانیهست که چشمهات بستهست. ۳.۴۵۶.۰۰۰ ثانیهست که میشناسمت. ۳.۴۵۶.۰۰۰ ثانیهست که دل خاله آتشت، من و یک ایران برات تنگ شده.
تمام مدت فکر میکردم تو پر از زندگی بودی و اون ثانیهها چقد برای چیزی که چشمهات ازش پر بود تقلا کردی؟ چقدر برای زنده موندن اشک ریختی چقدر با خودت زمزمه کردی باید "دووم بیاری"؟ چقدر احساس خستگی کردی؟ چقدر کم آوردی؟ با اون چشمهای زیبایِ پر امیدت چقدر با پوچی به نقطهای خیره شدی؟ چقدر" آرزوی مرگ کردی"؟ چقدر توی اون لحظه به "آینده فکر کردی"؟ چقدر درد داشت، نیکا؟
از اون شبی که با چشمهای اشکی هر کلمهای که مربوط به زندگیت میشد رو رد میکردم، بیشتر و بیشتر دربارهات میخوندم و به عکسهای زیبات نگاه میکردم، بیشتر فکر میکردم این چشمهای سرشار امید و زندگی چقدر توی اون لحظهها آرزوی مرگ کرده؟ چقدر نیکا؟ ولی هیچکس هیچ جوابی براش نداره جز بغضی که نفست رو میبره.
۳.۴۵۶.۰۰۰ ثانیهست که چشمهات بستهست. ۳.۴۵۶.۰۰۰ ثانیهست که میشناسمت. ۳.۴۵۶.۰۰۰ ثانیهست که دل خاله آتشت، من و یک ایران برات تنگ شده.