رسیدن به هزار توی کاتبین آن بازار، بستن چشم هایم و لمس رطوبت شهوتناک فضا، ریختن اشک های براقش جلوی پیراهن منجوق دوزی شده اش، رسیدن آن پسرک با گاری کتاب و قهوه اش کنارم، لبخند هایش از سر نفرت ورزی به عشق نشکفته ی دو ورقه نیستی! ، ابهام سومین بطری ردیف چهارم آن قفسه ی کهنه شراب شیراز، نوشیدن کمی نور از بزرگترین لوستر قدیمی ترین کافه ی شهر، خریدن یک لبخند از لبان غریبه ای در دوردست، فهماندن عطف دامن اسکاتلندی و سیاه ترین برکه ی یوگسلاوی به او، رسیدن دست پادشاهی به گیسوان بلندش.
باز کردن چشم هایم-
مگر غوک ها هم خواب می بینند؟
باز کردن چشم هایم-
مگر غوک ها هم خواب می بینند؟