#131
عارف دستش را برداشت و با خنده گفت :
- توی کار ما چیزی ننوشته.امروز هستی فردا نیستی.
با همان اخلاق تند جواب داد :
-باید بریم. نیم ساعت هم بیشتر وقت ندارم که هم استراحت کنم و هم با لیلیا تنها باشم.
عارف نفسش را پرفشار بیرون فرستاد و در حالی که از کنار تخت بلند میشد گفت :
- باشه.میرم پایین.
تا بسته شدن در منتظر ماندم و بعد پرسیدم :
- حال مامانت چطوره ؟
بلند شد و آن طرف جایی که عارف نشسته بود نشست و گفت : خبرندارم.اگر اتفاق بدی بود خبردار میشدم.تو چطوری ؟
کمی کمرم را جا به جا کردم و گفتم :
- بد نیستم.
چشمانش را روی تنم چرخاند و گفت :
- راحت نیست جات ؟ میخوای زیر سرت رو بیارم بالا ؟
پلکم را بهم فشردم و حسام خم شد و دکمه کنار تخت را فشرد.نیمه بالایی تنم همراه با تخت کمی بالا آمد و راحت تر نشستم.حالا میتوانستم صورت خسته و بهم ریخته اش را درست ببینم.زیر چشمانش هاله ایی سیاه افتاده بود و صورت همیشه مرتبش ته ریش چند روزه داشت.پرسیدم : سراغ مرجان رفتی ؟ کیانی چه بلایی سرش آورد؟
سرش را تکان داد و گفت :
- هیچی.
- تو چی ؟
به چشمانم خیره شد و گفت :
- متاسفانه دستم بهش نرسید.
اخم کردم :
- خداروشکر. میخواستی چه بلایی سرش بیاری؟
نگاهش را گرفت و گفت :
- باید حدس می زدم چیکار میخواد بکنه.
کلافه غریدم :
- مگه غیب گویی ؟
ثانیه ایی به پنجره خیره شد و بعد گفت :
- من باید جلوشو می گرفتم.
معترض گفتم :
- چطوری میخواستی...
ادامه حرفم در سرفه نابهنگامم گم شد و دوباره درد در تنم پیچید.دستم را روی پهلویم گذاشتم و ناله ام بلند شد.حسام به طرفم خم شد که دستم را به نشانه اینکه آرام باشد بالا آوردم. منتظر نگاهم کرد تا بالاخره آرام گرفتم و گفتم : خوبم.
کلافه پرسید : بگم به دکتر ؟
سرتکان دادم و گفتم :
- نه.یکم گلوم خشک شده بعد از عمل.
لب هایش را بهم فشرد و ابروهایش درهم رفت.سرش را کمی پایین آورد و زمزمه کرد :
- باید به مامانت بگم اینجایی.یکی باید پیشت باشه.
دستم را روی گونه اش گذاشتم و گفتم :
- یکم استراحت کن بعدا در موردش حرف می زنیم.
پلک های سنگینش را به بهم زد و بعد خم شد و لب هایش را به لب هایم رساند.کوتاه آنها را بوسید.دستم را روی گردنش نگا داشتم و گفتم :
- همینجا کنار من بخواب.
با تردید پرسید : اذیت نمیشی ؟
نه کوتاهی گفتم و با احتیاط خودم را کنار کشیدم.پاهایش را بالا اورد و به پهلو کنارم دراز کشید.سرم را زیر گلویش ثابت کردم و او دستش را روی کمرم گذاشت و چشمانش را بست.
نفسش که با ریتم منظم به پیشانی ام رسید ، خیالم راحت شد که خوابیده.قلبم از بودنش آرام می گرفت و این ترسناک بود.من از وابستگی بیمارگونه خودم به آدم ها خبر داشتم و حالا حسام برایم فراتر رفته بود.چطور میتوانستم یک روز بدون خبری از او سر کنم ؟ با اندوه چشمانم را بستم و سعی کردم آرام باشم.
با صدای حسام که آرام اسمم را صدا می کرد چشم هایم را باز کردم.کنار تخت ایستاده بود و منتظر نگاهم میکرد.گیج خیره اش شدم که گفت :
- ببخشید بیدارت کردم.مامانت چند دقیقه دیگه میرسه.
چندبار پلک زدم و بعد با گیجی پرسیدم :
- میاد اینجا ؟
سرش را تکان داد و گفت :
- قانع کردنش را بسپار به من . تو فقط سعی کن منو تایید کنی.
- میخوای بگی از پله ها افتادم ؟
حسام انگشتانش را به پلکش کشید و جواب داد :
- مجبوریم.
عارف دستش را برداشت و با خنده گفت :
- توی کار ما چیزی ننوشته.امروز هستی فردا نیستی.
با همان اخلاق تند جواب داد :
-باید بریم. نیم ساعت هم بیشتر وقت ندارم که هم استراحت کنم و هم با لیلیا تنها باشم.
عارف نفسش را پرفشار بیرون فرستاد و در حالی که از کنار تخت بلند میشد گفت :
- باشه.میرم پایین.
تا بسته شدن در منتظر ماندم و بعد پرسیدم :
- حال مامانت چطوره ؟
بلند شد و آن طرف جایی که عارف نشسته بود نشست و گفت : خبرندارم.اگر اتفاق بدی بود خبردار میشدم.تو چطوری ؟
کمی کمرم را جا به جا کردم و گفتم :
- بد نیستم.
چشمانش را روی تنم چرخاند و گفت :
- راحت نیست جات ؟ میخوای زیر سرت رو بیارم بالا ؟
پلکم را بهم فشردم و حسام خم شد و دکمه کنار تخت را فشرد.نیمه بالایی تنم همراه با تخت کمی بالا آمد و راحت تر نشستم.حالا میتوانستم صورت خسته و بهم ریخته اش را درست ببینم.زیر چشمانش هاله ایی سیاه افتاده بود و صورت همیشه مرتبش ته ریش چند روزه داشت.پرسیدم : سراغ مرجان رفتی ؟ کیانی چه بلایی سرش آورد؟
سرش را تکان داد و گفت :
- هیچی.
- تو چی ؟
به چشمانم خیره شد و گفت :
- متاسفانه دستم بهش نرسید.
اخم کردم :
- خداروشکر. میخواستی چه بلایی سرش بیاری؟
نگاهش را گرفت و گفت :
- باید حدس می زدم چیکار میخواد بکنه.
کلافه غریدم :
- مگه غیب گویی ؟
ثانیه ایی به پنجره خیره شد و بعد گفت :
- من باید جلوشو می گرفتم.
معترض گفتم :
- چطوری میخواستی...
ادامه حرفم در سرفه نابهنگامم گم شد و دوباره درد در تنم پیچید.دستم را روی پهلویم گذاشتم و ناله ام بلند شد.حسام به طرفم خم شد که دستم را به نشانه اینکه آرام باشد بالا آوردم. منتظر نگاهم کرد تا بالاخره آرام گرفتم و گفتم : خوبم.
کلافه پرسید : بگم به دکتر ؟
سرتکان دادم و گفتم :
- نه.یکم گلوم خشک شده بعد از عمل.
لب هایش را بهم فشرد و ابروهایش درهم رفت.سرش را کمی پایین آورد و زمزمه کرد :
- باید به مامانت بگم اینجایی.یکی باید پیشت باشه.
دستم را روی گونه اش گذاشتم و گفتم :
- یکم استراحت کن بعدا در موردش حرف می زنیم.
پلک های سنگینش را به بهم زد و بعد خم شد و لب هایش را به لب هایم رساند.کوتاه آنها را بوسید.دستم را روی گردنش نگا داشتم و گفتم :
- همینجا کنار من بخواب.
با تردید پرسید : اذیت نمیشی ؟
نه کوتاهی گفتم و با احتیاط خودم را کنار کشیدم.پاهایش را بالا اورد و به پهلو کنارم دراز کشید.سرم را زیر گلویش ثابت کردم و او دستش را روی کمرم گذاشت و چشمانش را بست.
نفسش که با ریتم منظم به پیشانی ام رسید ، خیالم راحت شد که خوابیده.قلبم از بودنش آرام می گرفت و این ترسناک بود.من از وابستگی بیمارگونه خودم به آدم ها خبر داشتم و حالا حسام برایم فراتر رفته بود.چطور میتوانستم یک روز بدون خبری از او سر کنم ؟ با اندوه چشمانم را بستم و سعی کردم آرام باشم.
با صدای حسام که آرام اسمم را صدا می کرد چشم هایم را باز کردم.کنار تخت ایستاده بود و منتظر نگاهم میکرد.گیج خیره اش شدم که گفت :
- ببخشید بیدارت کردم.مامانت چند دقیقه دیگه میرسه.
چندبار پلک زدم و بعد با گیجی پرسیدم :
- میاد اینجا ؟
سرش را تکان داد و گفت :
- قانع کردنش را بسپار به من . تو فقط سعی کن منو تایید کنی.
- میخوای بگی از پله ها افتادم ؟
حسام انگشتانش را به پلکش کشید و جواب داد :
- مجبوریم.