داشت آرامشت رو بهم میزد
وقتش نبود که از بین ببریش؟
+داره از حد خودش میگذره
زیر لب گفتی و از جات بلند شدی، سعی کردی خودت رو از تصمیمت منصرف کنی اما یچیزی اجازه منصرف شدن رو بهت نمیداد..
اون خیلی وقت بود که با مسخره کردن عقاید و سلیقت کلافت کرده بود، طوری که دلت میخواست به بدترین شکل ممکن بکشیش
به سمت در اتاقش رفتی و بازش کردی
-هی لیو صبح بخیر
نظرت چیه این کتاب مسخرهات رو باهم بخو..
+دهنتو ببند
کتاب رو از دستش بیرون کشیدی و چندتا از برگه هاشو پاره کردی
-چیکار داری میکنی؟ بلاخره تصمیم گرفتی خوندن این کتابای مزخرفت که راجب یه مشت فرا زمینیِ رو تموم کنی؟
نگاهی به چشمهای متعجب و پر از تمسخرش انداختی
دوباره داشت به علایقت توهین میکرد، چرا باید از کشتنش منصرف میشدی؟
جلوتر رفتی، سرش رو بین انگشتات گرفتی و محکم کوبیدی به لبهی تخت..
به دستت نگاه کردی
خون ازش چکه میکرد
صدای خفه شدن آخرین نفسهایی که میکشید توی مغزت طنین میانداخت
به خون روی تخت زل زدی و آروم زیر لب زمزمه کردی
+بلاخره کشتمش..
~Leo