بی روح!
گاهی فکر میکنم شاید رفتن حلّال تمام مشکلات باشد.
من ضعیفم در مقابل اتفاقات ، حتی کوچک ترینشان که بحث با خانواده باشد . به فکر فرار کردن میوفتم..
اما فقط در حد فکر ، به پایان میرسد.
خیلی وقت ها آنقدر فکر میکنم که از فکر کردن متنفر میشوم وحتی کلافه از انجام هر کاری که نیاز به تفکر دارد. برای همین گاهی بدون اینکه فکر کنم همان کاری که فقط در لحظه به سرم میزند انجام میدهم،دیگران میگویند جسور و با دلو جرئت هستی اما اینها چیزی جز ضعف درونی ام نیست.
دلم میخواست هر چیزی که در ذهن خسته ام میگذرد، بگویم، بنویسم، یا به دیگران بفهمانم اما هیچ کس نمیتواند ذره ای از وجودم را لمس کند.
حس میکنم میان جمعیت عظیمی از موجودات ماورایی محصور شده ام و احدی حتی مرا نمیبیند. چه برسد به مفهوم بودن احساساتم.
مدتها بود ان احساس اضافه بودن قدیمی دیگر به سراغم نمی امد ، امروز اما از عمق وجودم ارزوی مرگ کردم . این روزها هر لحظه بیشتر در منحنی های مغزم گم میشوم و خودرا گم میکنم.
روحم را باخته ام ، مدتهاست...
مدتهاست که دیگر در وجودم حسش نمیکنم . ان روحی که هر شب از داشتنش مسرور بودم و خدارا شکر میکردم .حال نمیدانم چه بر سر ان روح و خنده ها و حتی دلتنگی های صادقانه اش امده.
حس چوپانی را دارم که حتی صاحب گله هم به او اعتماد ندارد و از روی اجبار او را نگه داشته تا به گله آسیب نرسد...
این روزها بیش از پیش نمیتوانم ادامه بدهم و هیچ همراه و قوت قلبی ندارم ...
زندگی کردن را دوست ندارم ..
میگفت :
{نه که بگم از زندگیم خوشم نمیادا ، نه...
میدونی وقتی همه پشتت رو خالی میکنن و میفهمی چقدر تنهایی یعنی در اصل مردی، اما یه مرده ای که هم راه میره ، هم حرف میزنه و دائم فکر میکنه که چجوری از تنهایی در بیاد...!
سوالی که داره مغزم رو میخوره اینه که ما تنهایی رو واقعا دوست داریم یا مجبوریم که دوسش داشته باشیم..!؟
از مرگ خوشم نمیادا ، اما خب دیگه از ادما هم خوشم نمیاد..!}
این روز ها هیچ احساسی به هیچ اتفاقی ندارم.
#پـناهـ... 🖤 ۱۴۰۰/۱۲/۹ ۰۰:۰۰