هر کاری میکردم فایده نداشت، باز جلوی چشمم شمس و کیمیا را میدیدم،توی یک اتاق،توی یک بستر.
وقتی فکر میکردم شمس با آن دستهای زمختش رخت عروسی کیمیا را در میاورد و تصاحبش میکند، دیگر نتوانستم جلو خودم بگیرم.اشکم سرازیر شد.
457
وقتی فکر میکردم شمس با آن دستهای زمختش رخت عروسی کیمیا را در میاورد و تصاحبش میکند، دیگر نتوانستم جلو خودم بگیرم.اشکم سرازیر شد.
457