تا همین چند سال پیش
فصل پاییز که میشد
هر جایی که قدم میزدم،چه در خیابان یا پارک یا باغ،چشم هایم دو دو میزدند برای برگهای پهن و خوشرنگی که گاه زرد بودند و گاه نارنجی و گاه قرمز،چند رنگ اگر بودند که دیگر نور علی نور بود
برشان میداشتم،خوب براندازشان میکردم که زدگی نداشته باشند،تمیز باشند و صاف
مدرکشان را که از نگاهم میگرفتند
سرازیر میشدند به یک کیسه نایلنی در کیفم و بعد به خانه که میرسیدم
با دقت برگها را میچیدم روی میزم و بعد دفتر شعرم را ورق میزدم
انگار هر کدام از برگها خودشان شعرشان را انتخاب میکردند
برخی یک شعر سپید کوتاه
برخی یک بیت از یک غزل
و برخی هیچ...
مینشستمو سروده هایم را روی تنشان مینوشتم،بعد هر کدام را روی یک کاغذ کاهی از دفتری که از انتشارات جیحون خریده بودم میچسباندم
دفترم پر میشد
بعد هدیه من به خیلی از اطرافیانم میشد یکی از اینها
حصیر اتاقم پر بود از این ورقها
و گاهی به خانه دوستان که میرفتم این برگها را روی دیوار اتاقشان میدیدم
خوش به حال آن برگها
و خوش به حال من آن روزها
.
.
.
من این روزها اما
دیگر مدت هاست شعر نگفته
مدت هاست برگ جمع نکرده
مدت هاست دفترش را از یاد برده
و تنها
از صدای زیر پایش،در میابد که
پاییز شده...
(ف.ح.ا)
@persianvocalbooks🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋