🍂آخـر جـاده🍂
رمان تلگرامی #حمایتی✨
قسمتی از رمان🐾:
غزل:
بیتوجه به من، به سمت در رفت و دستش روی دستگیره گذاشت.
لحظهی آخر به سمتم برگشت و گفت:
- گوش کن ببین چی میگم؛ حالا که حقیقت رو فهمیدی، هیچکس نباید بویی ببره، رفتارت با هیچکس تغییر نمیکنه. پوریا همون داداشته ناصرم بابات؛ فهمیدی؟
با نفرت لب زدم:
- اگه نفهمیده باشم چی؟
نزدیک اومد و صورتش رو جلو آورد. بیخ گوشم لب زد:
- اونوقت، پخ!
ترسیده نگاش کردم. صد در صد این یه آدم نبود. باناباوری آبدهنم رو قورت دادم و به چهرهش زل زدم.
با آرامش گفت:
- محمود طناب رو از دور دستش باز کن؛ برادر زادهم اذیت میشه. نگاهی بهم انداخت و با لبخند تحقیرآمیزی اتاق رو ترک کرد.
نگاهم رو به محمود که در حال باز کردن طناب از دور دستام بود انداختم. با بغض لب زدم:
- این دروغ میگفت مگه نه؟!
بیحرف بهم خیره شد. بغضم رو قورت دادم و درحالی که سعی میکردم جلوی لرزش صدام رو بگیرم گفتم:
-چیه؟ نکنه توهم یکی از فک و فامیلامی؟!
سری به علامت تاسف تکون داد و درحالی که از اتاق بیرون میرفت لب زد:
- انقد حرف نزن!
پوزخند دردناکی گوشهی لبم جا خوش کرد. تنهای تنها داخل اتاق، به در و دیوار زل زده بودم.
قطعا اگه پوریا رو میدیدم، یک درصدهم نمیتونستم باهاش خوب باشم.
از روی صندلی بلند شدم و پاهای بیجونم رو روی زمین گذاشتم. درحالی که چند قدم جلو میرفتم زیرلب گفتم:
- ولی مهدی چی؟ ولی دیوونگی من چی؟
اشکام روی گونههام غلت خوردن. تکرار کردم:
- من که تازه عاشقش شده بودم من که تازه دیوونش شده بودم تکلیف من چی میشه منی که انقدر مغرور بودم نتونستم احساساتم رو بهش بگم.
گوشهای از زمین سرد نشستم. چشمای بیحالم رو به اطراف دوختم. با دیدن چاقویی کنار دیوار، لبخند تلخی زدم و دستم رو به سمتش دراز کردم.
نوک انگشتای باریکم رو روش کشیدم. بلند داد زدم:
- مرگ بهتر از دیوونگیه!
چاقو رو نزدیک رگ دستم بردم. لرزش دستام مانع انجام کارم میشد...
عـه عـه چه زرنـگـ^^
ایـن یـهـ پـارتـش بـود💕
اگـه مـیـخـوای ادامـش رو بـخـونـی جـویـن شـو🥀👇
https://t.me/Saaratanesqeراسـتـی مـیـخـوای بـدونـی بـه قـلـم کـیـه...
بـه قـلـم 🎈
#آیـنـاز_عـلـوی💕
#قلم_چهارم_را_حمایت_کنید🕷