یه روز صبح از خواب بیدار میشی.
میبنی دیگه دلت نمیخواد بیشتر بخوابی.
چیز خاصی هم تو ذهنت نمیگذره.
یه سر درد سطحیم تو کل سرت پخشه که دیگه بهش عادت کردی.
یه طعم گس و تلخیم ته گلوته ولی دیگه اذیتت نمیکنه.
شکمت خالیه.
ولی گشنت نیست.
حتی تیکه آخر پیتزای تو یخچالم خوشحالت نمیکنه.
باید بری بیرون.
ولی عجلهای برای انجامش نداری.
اون بیرون کسی عاشقت نیست.
توام حوصله گشتن دنبال عشق رو نداری.
فک میکنی یه دوست منتظر تو کافه که بتونین یه بحث داغ با علایق مشترک داشته باشین شاید میتونست سرحالت کنه.
تو خیال طرده شدهات منتظر کمی "دوست داشته شدن" نشستی.
ولی متاسفم.
تو دیگه مردی.
و کسی علاقهای به مشکلات یه "روح" نداره.
#مقدمه
#مشکلات_روانی_یک_روح
میبنی دیگه دلت نمیخواد بیشتر بخوابی.
چیز خاصی هم تو ذهنت نمیگذره.
یه سر درد سطحیم تو کل سرت پخشه که دیگه بهش عادت کردی.
یه طعم گس و تلخیم ته گلوته ولی دیگه اذیتت نمیکنه.
شکمت خالیه.
ولی گشنت نیست.
حتی تیکه آخر پیتزای تو یخچالم خوشحالت نمیکنه.
باید بری بیرون.
ولی عجلهای برای انجامش نداری.
اون بیرون کسی عاشقت نیست.
توام حوصله گشتن دنبال عشق رو نداری.
فک میکنی یه دوست منتظر تو کافه که بتونین یه بحث داغ با علایق مشترک داشته باشین شاید میتونست سرحالت کنه.
تو خیال طرده شدهات منتظر کمی "دوست داشته شدن" نشستی.
ولی متاسفم.
تو دیگه مردی.
و کسی علاقهای به مشکلات یه "روح" نداره.
#مقدمه
#مشکلات_روانی_یک_روح