دم دم های صبح است که شایان را با ان هیکل لب تخت مینشیند و سیگارش را کنج لبش میگذارد.
خمیازهای میکشم و سرم را روی شانهاش میگذارم.
- حالا مگه چی شده شایان؟
با حرص و میگوید:
- چی شده؟ بابا من شب اول ازدواجم جای عشق و حال داشتم للگی این دو تا بزغاله رو میکردم.
به چشم های ناراحتش نگاه کردم و ریز میخندم.
-
آره بخند تو که قسر در رفتی وگرنه دیشب بهت راحت نمیگذشت و صبح باید با گریه بیدار میشدی نه اینکه خوش خوشانت باشه.سپس با حرص ادامه میدهد:
حسام روی تخت من جیش کرد. هلما هم هر چند دقیقه یک بار به بهونهی کابوس میاومدن بین من و تو. بابا نذاشتن راحت باشم این درد رو به کی بگم؟
- شایان تو خودت قبول کردی بچه ها رو .
روی تنم و خیمه میزند و با لحنی خشن میگوید: آخ من قربون خودت و دو تایی شون بهت که گفتم اونا از الان بچه های منم هستن. دهنم سرویس کردن .تازه آقا فرمان دادن تا صبح براشون قصه هم بگم.
صبح که خوابیده اومدم رو تخت پیش زنم بخوابم میبینم اون دو تا کویین کنارش خوابیدن.
به صورت بر افروخته شایان خیره میشوم و باز میخندم، راست می گفت دیشب دو قلو ها پدر ما را در آورده بودند و نگذاشتند شب راحتی داشته باشیم.
خیلی به من وابسته بودند و اجازه نمیدادند لحظهای با شایان خلوت کنم.
صبحم مادربزرگ شایان زنگ زده بود که داغ دل شایان تازه شود.
سرش را نزدیکم میآورد و دستش را پشت سرم گذاشت که صدای خاله گفتن های حسام بلند شد و جیغ های هلما شایان کم مانده بود اشک بریزد.
- خیلی خب بابا آروم باش همین امشب میبرمشون پیش مامانش اینا
چشم های شایان درخشید: پس اون قرمز رو بپوش.
- حس نمیکنی خوش اشتهایی آقای مهندس؟
فقط برای ملاقات با پدر مادرشون میبرمشون و بر میگردیم همین.
پوکرفیس نگاهم میکند..
واقعن قیافه اش خنده دار بود..
بلند میزنم زیر خنده ..
❌❌❌❌❌
قد رمان خودمون خفن و جذابه🚨👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFV6UOrBJkhHnEqNJQ