#هدیهای_برای_سکوت
#داستان_کوتاه
باد زوزه میکشید و دانههای برف همچون خاکستر بر زمین مینشستند. آسمان تاریک بود، تیرهتر از هر شب دیگر. تنها نوری که از کارگاه کوچک بابانوئل ساطع میشد، نوری ضعیف و کمرمق بود؛ شعلهای لرزان در دل شومینهای که دیگر گرمایی نمیبخشید.
داخل خانه، همه چیز خاکستری بود؛ دیوارهای چوبی به تیرگی زده بودند، و رد غبار روی میزها و صندلیها دیده میشد. لباس قرمز بابانوئل، که زمانی نشانی از شادمانی و زندگی بود، حالا کمرنگ شده و رگههایی از خاکستری و سیاهی بر آن نقش بسته بود. او روی صندلیای قدیمی و فرسوده نشسته بود، سرش پایین و نگاهش خیره به فنجانی از شکلات داغ سردشده که بخار آن مدتی پیش محو شده بود.
هیچ صدایی در اتاق نبود جز تیکتاک کند و ملالآور ساعتی دیواری. هر تیک مثل چکشی بر روح بابانوئل فرود میآمد. او دیگر نمیدانست چرا اینجا بود. دیگر باور نداشت که کسی به او نیاز دارد. جهان دیگر جایی برای جادو و رویا نداشت.
اما آن شب، چیزی عجیب اتفاق افتاد. وقتی مشغول گشتن میان انبوه نامههای قدیمی شد، کاغذی زرد و کهنه توجهش را جلب کرد. انگار تنها چیزی بود که هنوز زنده مانده بود. نامه را باز کرد. دستخط، آرام و کمی لرزان بود، اما چیزی در آن نهفته بود که او را تکان داد:
"بابانوئل عزیز،
من دکتر ماریا کین هستم، روانشناس آسایشگاهی در دل زمستان. اینجا، بیمارانم میان دیوارهایی سرد و خالی زندگی میکنند، اما هنوز به شما باور دارند. آنها هر شب دربارهی شما حرف میزنند؛ دربارهی هدایایی که هیچگاه دریافت نکردند. شاید این نامه بیهوده باشد، اما اگر هنوز همان مردی هستید که افسانهها از او میگویند، لطفاً به اینجا بیایید. آنها بیشتر از هر چیزی به جادوی شما نیاز دارند."
بابانوئل نامه را دوباره و دوباره خواند. شعلههای ضعیف شومینه در انعکاس چشمانش رقصیدند. برای اولین بار بعد از مدتها، قلبش کمی سریعتر تپید. اما آیا او هنوز همان مرد بود؟ آیا میتوانست دوباره جادو را به یاد بیاورد؟
برف همچنان میبارید وقتی بابانوئل کیسهی خاکگرفتهاش را روی شانهاش انداخت. در میان یخبندان، سایهی او همچون لکهای محو در سپیدی قدم برداشت. لباسش هنوز رنگباخته بود، اما با هر گام، انگار کمی از رنگ قرمز گذشتهاش برمیگشت.
وقتی به آسایشگاه رسید، فضای داخلی سردتر از بیرون به نظر میرسید. دیوارها سفید و بیروح بودند، همچون برفهای بیرون. سکوتی سنگین در فضا موج میزد؛ سکوتی که گاهی با صدای زمزمههایی گنگ از بیماران شکسته میشد.
اولین نفری که به او نزدیک شد، زنی با موهای ژولیده و چشمانی خالی بود. او به لباس بابانوئل خیره شد و چیزی زیر لب زمزمه کرد که شبیه به "واقعی هستی؟" بود. بابانوئل پاسخی نداد. او فقط کیسهاش را باز کرد.
اولین هدیه یک شمع کوچک بود. شمع را در دستان زنی قرار داد که از تاریکی میترسید. او با تردید به شعله نگاه کرد و لبخندی ضعیف، اما واقعی بر لبهایش نشست. بعدی یک گوی برفی بود، برای مردی که میگفت جهان تنها در پشت شیشههای این گوی امن است.
با هر هدیهای که میداد، چیزی درون خود بابانوئل تغییر میکرد. رنگ قرمز لباسش پررنگتر میشد. دستانش، که زمانی لرزان و خسته بودند، قویتر شدند. حتی کیسهی هدیهها دیگر سنگین به نظر نمیرسید.
وقتی نوبت به آخرین هدیه رسید، اتاق دیگر شبیه قبل نبود. بیماران، که ابتدا در گوشهها پنهان شده بودند، حالا به دور بابانوئل جمع شده بودند. دیوارهای سفید دیگر خالی به نظر نمیرسیدند؛ نور شمعها و انعکاس رنگها به آنها زندگی داده بود. حتی نگاه بیماران تغییر کرده بود؛ نگاههایی که دیگر خالی نبودند.
آن شب، وقتی بابانوئل از آسایشگاه بیرون آمد، چیزی در برفها تغییر کرده بود. رنگی ملایم اما واقعی در دل تاریکی دیده میشد. لباسش، که دوباره به قرمزی گذشتهاش برگشته بود، در دل برفها میدرخشید. برای اولین بار، او حس کرد که شاید هنوز هم دنیا جایی برای جادو داشته باشد.
#فهیمه_ازبکزایی
https://t.me/psychology1371
#داستان_کوتاه
باد زوزه میکشید و دانههای برف همچون خاکستر بر زمین مینشستند. آسمان تاریک بود، تیرهتر از هر شب دیگر. تنها نوری که از کارگاه کوچک بابانوئل ساطع میشد، نوری ضعیف و کمرمق بود؛ شعلهای لرزان در دل شومینهای که دیگر گرمایی نمیبخشید.
داخل خانه، همه چیز خاکستری بود؛ دیوارهای چوبی به تیرگی زده بودند، و رد غبار روی میزها و صندلیها دیده میشد. لباس قرمز بابانوئل، که زمانی نشانی از شادمانی و زندگی بود، حالا کمرنگ شده و رگههایی از خاکستری و سیاهی بر آن نقش بسته بود. او روی صندلیای قدیمی و فرسوده نشسته بود، سرش پایین و نگاهش خیره به فنجانی از شکلات داغ سردشده که بخار آن مدتی پیش محو شده بود.
هیچ صدایی در اتاق نبود جز تیکتاک کند و ملالآور ساعتی دیواری. هر تیک مثل چکشی بر روح بابانوئل فرود میآمد. او دیگر نمیدانست چرا اینجا بود. دیگر باور نداشت که کسی به او نیاز دارد. جهان دیگر جایی برای جادو و رویا نداشت.
اما آن شب، چیزی عجیب اتفاق افتاد. وقتی مشغول گشتن میان انبوه نامههای قدیمی شد، کاغذی زرد و کهنه توجهش را جلب کرد. انگار تنها چیزی بود که هنوز زنده مانده بود. نامه را باز کرد. دستخط، آرام و کمی لرزان بود، اما چیزی در آن نهفته بود که او را تکان داد:
"بابانوئل عزیز،
من دکتر ماریا کین هستم، روانشناس آسایشگاهی در دل زمستان. اینجا، بیمارانم میان دیوارهایی سرد و خالی زندگی میکنند، اما هنوز به شما باور دارند. آنها هر شب دربارهی شما حرف میزنند؛ دربارهی هدایایی که هیچگاه دریافت نکردند. شاید این نامه بیهوده باشد، اما اگر هنوز همان مردی هستید که افسانهها از او میگویند، لطفاً به اینجا بیایید. آنها بیشتر از هر چیزی به جادوی شما نیاز دارند."
بابانوئل نامه را دوباره و دوباره خواند. شعلههای ضعیف شومینه در انعکاس چشمانش رقصیدند. برای اولین بار بعد از مدتها، قلبش کمی سریعتر تپید. اما آیا او هنوز همان مرد بود؟ آیا میتوانست دوباره جادو را به یاد بیاورد؟
برف همچنان میبارید وقتی بابانوئل کیسهی خاکگرفتهاش را روی شانهاش انداخت. در میان یخبندان، سایهی او همچون لکهای محو در سپیدی قدم برداشت. لباسش هنوز رنگباخته بود، اما با هر گام، انگار کمی از رنگ قرمز گذشتهاش برمیگشت.
وقتی به آسایشگاه رسید، فضای داخلی سردتر از بیرون به نظر میرسید. دیوارها سفید و بیروح بودند، همچون برفهای بیرون. سکوتی سنگین در فضا موج میزد؛ سکوتی که گاهی با صدای زمزمههایی گنگ از بیماران شکسته میشد.
اولین نفری که به او نزدیک شد، زنی با موهای ژولیده و چشمانی خالی بود. او به لباس بابانوئل خیره شد و چیزی زیر لب زمزمه کرد که شبیه به "واقعی هستی؟" بود. بابانوئل پاسخی نداد. او فقط کیسهاش را باز کرد.
اولین هدیه یک شمع کوچک بود. شمع را در دستان زنی قرار داد که از تاریکی میترسید. او با تردید به شعله نگاه کرد و لبخندی ضعیف، اما واقعی بر لبهایش نشست. بعدی یک گوی برفی بود، برای مردی که میگفت جهان تنها در پشت شیشههای این گوی امن است.
با هر هدیهای که میداد، چیزی درون خود بابانوئل تغییر میکرد. رنگ قرمز لباسش پررنگتر میشد. دستانش، که زمانی لرزان و خسته بودند، قویتر شدند. حتی کیسهی هدیهها دیگر سنگین به نظر نمیرسید.
وقتی نوبت به آخرین هدیه رسید، اتاق دیگر شبیه قبل نبود. بیماران، که ابتدا در گوشهها پنهان شده بودند، حالا به دور بابانوئل جمع شده بودند. دیوارهای سفید دیگر خالی به نظر نمیرسیدند؛ نور شمعها و انعکاس رنگها به آنها زندگی داده بود. حتی نگاه بیماران تغییر کرده بود؛ نگاههایی که دیگر خالی نبودند.
آن شب، وقتی بابانوئل از آسایشگاه بیرون آمد، چیزی در برفها تغییر کرده بود. رنگی ملایم اما واقعی در دل تاریکی دیده میشد. لباسش، که دوباره به قرمزی گذشتهاش برگشته بود، در دل برفها میدرخشید. برای اولین بار، او حس کرد که شاید هنوز هم دنیا جایی برای جادو داشته باشد.
#فهیمه_ازبکزایی
https://t.me/psychology1371