﹙یادـداشتي کوچك ، میانِ همان نامه هایِ ناشناسِ خوانده نشده﹚
آه لـردِ عزیز !! امروز روزـه خسته کننده ـی بود ، حتي عکاسي کردن از ساحل ، والیبالِ ساحلي بازی کردن با همسایه های جدیدـم ، خرید کردن از مرکزِ تجاریِ جدیدـی ك تازه ساختن ، نوشیدنِ یك لیوان هات چاکلتِ گرم همراه با کیك کاراملي و جمع کردن یك عالمه صدف ـم باعث نشد من ذره ـی دست از فکر کردن به چشم های تو بردارم .
بیستُ هشتمِ جولای ، سه شنبه ، پنج دقیقه مانده به طلوعِ آفتاب .