عبور


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


عبور نام دیگر زندگی ست.
برای گفتگو
🍃
@Obour_bot
🍃

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: @blackpersimon
به نظرتون چند ایرانی که پروفایل خودشون رو بابت سیاهپوستان آمریکا سیاه کردند، خودشون رو برتر از افغان‌ها نمی‌دونند و از فحش "افغانی" به منظور بیان اینکه یه فرد داغون و بی‌فرهنگ و بی پوله استفاده نمی‌کنند و خودشون رو در مترو و تاکسی جمع نمی کنند مبادا تنشون به تن کارگرهای افغان بخوره؟
می‌خوام بگم اگر یه درصد از این افراد چنین ویژگی برابری خواهانه‌ای دارند و منصف‌اند، حتی اگر زن‌اند اشتباه بزرگی کرده‌اند، چون خودشان برده‌اند، لباس اجباری، نداشتن حق طلاق، نداشتن حق خروج از کشور، حق کشته شدن توسط پدر و شوهر و تحمل شلاق بابت سکس با فردی غیر از مالک(شوهر). و این برده‌ها کاری برای خودشان نمی‌کنند و دلشان برای آن ۱۵۰۰ جوانی که پرپر شد نمی‌سوزد ولی دلشان برای تبعیض نژادی در کشوری که همه‌شان آرزوی دیدنش را دارند می‌سوزد! انقدر سردرگم! انقدر تکلیف نامعلوم!


پای دنا هم سوخته؟ درخت‌های سیب؟ تف تو این زندگی.


من نمی‌تونم تحمل کنم زاگرس با اون همه زیبایی بسوزه. این اتفاق خیلی دردناکه به خدا. یادم میاد به اون روزهایی که اون طرف‌ها گذروندم یه چیزی توی قلبم قل قل می‌کنه. درخت‌های بلوط هزارساله، حیوون‌های ریزه میزه دور و برشون... الان چه حالی دارن یعنی؟!


در آتش سوختن، هولناک‌ترین اتفاقی است که می‌تواند برای هر جنبده‌ای بیفتد.




اولین و آخرین استاد سه‌تارم، زن جوانی بود که وقتی معرفش داشت شماره‌اش را برایم می‌نوشت، حجت را برایم تمام کرده بود که نامبرده در این شهر غریب است، در آموزگاری بی تجربه است و در نواختن سه‌تار هم، ید طولایی ندارد. بعد کاغذ را به سمت من دراز کرده و گفته بود که حالا خود دانی. هروقت به من بگویند خود دانی، من راه آسان‌تر را انتخاب می‌کنم. پیدا کردن استاد سخت بود. پایم را که از مغازه بیرون گذاشتم، شماره روی کاغذ را گرفتم. جواب داد، قرار گذاشتیم و زن جوان استادم شد. قرار شد کلاس دوشنبه ها در خانه‌اش برگزار شود. دوشنبه شد. خانه اش رو به حیاطی باز می‌شد که کم از بهشت نداشت. از حوض کوچک آبی پرماهی و شمعدانی های لب حوض بگیر تا دوچرخه ای که به دیوار تکیه داده بود. داخل خانه‌اش هم چیزی کم از موزه‌ی فرهنگ و هنر نداشت. از کتابخانه ی طویلش تا خط‌های استاد امیرخانی که قاب شده با ترکیب هوشمندانه‌ای کنار هم قرار گرفته بودند. به سمت اتاق موسیقی هدایت شدم، دو صندلی چوبی روبروی هم گذاشته شده بود. سه تار به دیوار آویزان بود و گل پتوس کوچکی هم توی تاقچه جا خوش کرده بود. استاد سه تار را برداشت، روبرویم نشست و آن را مثل بچه آهویی که از دست صیاد نجات پیدا کرده باشد روی پایش گذاشت، کمی مکث کرد و قطعه‌ای نواخت. من خیره به انگشت اشاره‌اش بودم که روی سیم می رقصید. قطعه که تمام شد ، دستش را از روی ساز برداشت و به من اشاره کرد : «زین پس، دست یار نوپرداز و دامن ساز دلنواز» اینکه استاد دیالوگ فیلم دلشدگان را مقدمه درسش کرده بود حجت را بر من تمام کرد که جای درستی آمدم. استاد گفت معمولاً جلسه اول را به آموختن نت‌ها می‌پردازند. من می‌خواستم ببینم سه تار ساز تو هست یا نه؟ بعد به انگشتانم نگاه کرد . خندید و گفت: «ولی انگشتان قشنگ و کشیده‌ای داری، باب نواختن.» این را که گفت من تمام شدم. خودم را تصور کردم در شمایل جلال ذوالفنون، در بلندای کوه و در حال نواختن سه تار... با ادامه حرفش به خودم آمدم. گفت: « قبل از هرچیز باید بدانی که دیگران می‌گویند سه ‌تار ساز آدم‌های تنهاست. برای شنیدن سه ‌تار یک نفر کم و دو نفر زیاد است. مثلاً خیلی‌ها موسیقی را برای در جمع نواختن دوست دارند تو هم اگر دنبال نام‌آوری هستی این ساز خوبی برای پرآوازه شدن نیست.» من دنبال نام‌آوری بودم. جوان بودم و کدام جوانی در خیال خامش نام آور شدن نمی‌خواهد؟ اما استادی که مسأله آموز صد مدرس بود، روبرویم نشسته بود و می‌گفت سه تار ساز تنهایی است و من دلم می‌خواست رهرو این استاد باشم. سه تار را داد دستم. بچه آهو را. اجزایش را نام برد و گفت لمسشان کن. آن روز یک ساعت هم‌نشینی با استاد به سرعت گذشت و من چشم انتظار دوشنبه‌ی بعد بودم. قرار بود جلسه ی دوم را به آموزش نت‌ها بپردازیم. من کاغذ نبرده بودم، استاد کمی فکر کرد و بعد با کوهی از کاغذ برگشت و گفت: «دختر حواس پرتی که با خودش کاغذ و قلم نمیاره حقشه پشت پایان نامه استادش براش جزوه بنویسی.» آن شب وقتی به خانه رسیدم، به جای آنکه نت‌ها را حفظ کنم، نشستم به خواندن پایان نامه استاد که درباره صور خیال در آثار عطار نوشته بود. استادی که در رؤیای من می‌زیست و رویای من بود از خودم، از آن‌چه فکر می‌کردم باید بشوم. با خودم گفتم این نوبت در کلاس باب رفاقت با استاد باز می‌کنم. باب شاگردی بیشتر را. اما جهان سست است و بی‌بنیاد. چند روز بعد پیامی از استاد دریافت کردم با مضمون خداحافظی. گفته بود در آستانه مهاجرت است. سفارش کرده بود از انگشتان کشیده‌ام کار بکشم، کار نیکو. من ولی در اندوه عمیقی فرو رفتم و هنوز که هنوز است دلم به آغوش گرفتن سه تارم رضایت نداده است...

#مجموعه_روایت‌ها




درسته که موهای کوتاه کوتاه بخشی از ظاهر منه، اما خب اونجا که امید نعمتی می‌خونه: «اگر یک شب تو برگردی دوباره، به گیسویت می‌افشونُم ستاره» احساس می‌کنم یه چیزی کمه. یه چیزی مثل دنباله‌ی بلند مو. هرچند که قرار نباشه هیچوقت، ستاره‌ای روش بدرخشه.


دنبال راهی بود که همه‌چیز را گردن خودش بیندازد. احساس می‌کرد محیط اطرافش، بیش از هر چیزی خلاقیتش را از او گرفته بود. اما فکر می‌کرد چه کسی می‌تواند چیزی را از تو بگیرد، مگر اینکه خودت اجازه‌ی مصادره‌اش را بدهی؟! به این‌ها فکر می‌کرد. در دفتر زرد روزانه‌اش حرف‌های دیگری می‌نوشت. گوش‌هایش شب‌های روشن داستایوفسکی را گوش می‌داد. دست‌هایش هم رختخواب‌ها را در چادرشبی بزرگ می‌پیچید. هزار پاره شده بود. یک هزار پاره‌ی بی‌تفاوت.


ما وبلاگ‌نویس‌هایی که هیچ‌وقت معروف نشدیم اما در دایره‌ی کوچک خودمان دوستی‌های ماندگاری به جا ماند. دوستی‌هایی که شاید هر هزار سال یک‌بار منجر به دیدار شود و شاید بعد از هزار سال چاق یا لاغر شده باشیم، موهایمان سفید شده باشد یا گرد پیری روی صورت‌مان نشسته باشد، اما لبخندها همیشه همان لبخندهاست، زلال و رفیقانه :)


Репост из: هیس هستم
از وقتی که محسن عکس چهار نفره‌مان را فرستاده توی گروه؛ مدام می‌روم نگاهش می‌کنم.روی تک‌تک‌ چهره‌ها زوم می‌شوم.بر چهره خندان آدم سمت راستی بیشتر..دقیقتر.دلتنگتر... شاهین نجفی دو ساعتی می‌شود که یک لنگِ پا توی گوشم ایستاده به خواندن. می‌گویم یک لنگه پا چون طبق معمول یکی از گوشی‌های هندزفریم خراب است. گوش راستم هامون شاهین را می‌شنود و گوش چپم صدای جاده و بوق و مهستی را.
هر آهنگی برای من یادآور شخصی است. هامونِ شاهین برایم یعنی علی. یعنی همان شبی که فردایش می‌خواست برود خدمت.یعنی باز کردن هزارباره وبلاگش و خواندن پست خداحافظیش. کسی که اولین بار با خواندن نوشته‌هایش فکر کردم یک شخص سی ساله صاحب کلماتش است، بعدها پسری شد که نزدیک سربازی رفتنش بود. بعدها علی از سیاهی دور و برش میگفت از نورهای لرزانی که یادش می‌آوردند، کمی دورتر از جایی که او نگهبانی می‌دهد زندگی در شهر جاریست. یک وقت‌هایی از خوبی‌های سرهنگش برایم می‌نوشت همان شبی که دخترش بیمارستان بود علی پکر و دمق وارد اتاقش شده، سرهنگ گفته چه مرگت است پسر؟ علی گفته حال و حوصله ندارم قربان. سرهنگ توپیده بهش ‌که غلط کردی! بعد لب و لوچه‌اش را کج کرده و ادایش را در اورده و تا علی نخندیده ولش نکرده. علی میگفت این مرد خیلی باحال است. تمام این حرفها با پیام گفته می‌شد..با این گوشی های کوچکی که تهش یک جای دستت را سوراخ می‌کرد و سرش جای دیگرش و ناخنت را روی ب می‌گذاشتی چ تایپ میشد.تمام مدتی که با علی حرف میزدیم هی میرفتم شارژ خطم را چک می‌کردم،ترسِ تمام شدن شارژ را داشتم،ترسِ نصفه نیمه ماندن حرفهایش. تمام ان ساعتها شاهین نجفی توی گوشم هامونش را میخواند.آنجا که می‌گفت "بی سرو سامون رفیق بغض و جاده" انگار یک گردان در قلبم تمرین طبل کوچک زیر پای فلان می‌کردند.بعدها واتساپ آمد، تلگرام آمد. با علی محسن و سمیرا و عسل و سارا و پوپک دور هم جمع شدیم.تک تک‌شان از بین هزاران آدم مجازی برایم واقعی شدند. اما جای علی توی قلبم همان جور رفیع ماند.. دقیقا همان جایی که بارها توی سیاهی و ظلمات شب از فکر اینکه نکند تفنگ را بگذارد روی شقیقه‌اش؛ سخت تپیده بود.
به هرحال علی هم مثل من یک خردادی تمام اعیار است. بین دیوانگی‌ها و خریت‌هایمان مرزی نمیشود پیدا کرد.
درست که خیلی وقت پیش‌ها از هم دور شدیم آنقدر دور که دیگر آباجی گفتنش را نشنیدم و صدای خنده‌های اگزوزی‌اش یادم رفت، اما هنوز هم هامونِ شاهین برای من آهنگ‌ِ علی است.هنوز همان علیِ خندان سمت راستِ عکس است برایم.

@lotfansaket


#پیام_شما

سلام
راستش من یه کسب‌وکار کوچیک دارم و نیاز به معرفی و حمایت دارم.
ممنون میشم اگه امکانش بود معرفی کنید❤️


https://t.me/blackberry_craft


مود پایین فقط اونجا حادث می‌شه که با استرس کرونا، ساندویچی می‌خوری که اولا مزه خر مرده‌ می‌ده دوما دندونت بعدش ناقص میشه.

#از_این_پستها_که_یه_ساعت_دیگه_پاک_میکنم


قبلا تیزر یک فیلم از رسول صدرعاملی چیزی شبیه این جمله بود: «شاید کسی که کنارش خندیدی رو فراموش کنی، اما کسی که باهاش گریه کردی همیشه توی یادت می‌مونه». حالا من و تو، بارها در کنار هم ناامید شده‌ایم. بارها بسته شدن درهای روبرویمان‌ را دیده‌ایم. از فرسنگ‌ها فاصله چشم در چشم هم دوختیم و گفتیم «این هم نشد». اگر قصه‌ها را از روی زندگی نوشته باشند، اگر فیلم‌ها را از روی زندگی ساخته باشند، این در‌ها بالاخره یک روزی باز می‌شوند. چه ما کنار هم باشیم چه نباشیم. اما یاد و خاطره‌ی‌ این غصه‌ خوردن‌‌های کنار هم اما دور از هم و این «فدای سرت» نوشتن‌های آکنده از غم، گمانم فراموش نشود. نه برای من، نه تو.


گاهی اینطور می‌شد. اینطور که بعد از گریه در خلسه بی نظیری مست‌ می‌شد. مثلا در حالی که به رگ‌های‌ زیبای گل دیفن باخیای محبوبش خیره شده بود؛ حال خوشی وجودش را پر می‌کرد. حسی از جنس رهایی، از جنس بی اهمیت شدن هرچه در زندگی رنجش می‌داد. نیرویی او را روی پا بلند می‌کرد و می چرخاندش. دست‌هایش را باز می‌کرد و می چرخید. آن شب روی پرده سایه دختری نقش بسته بود که دور خودش می‌چرخید. نگاهی به تاقچه‌اش کرد. کتاب‌ها. دست برد و کتاب‌ها را به یکی یکی به هوا پرت کرد. زندگی جای دیگری است، تاریخ عشق، نوشتن همین و تمام، خداحافظ گاری کوپر...
روی پرده سایه دختری نقش بسته بود که با کلمات می‌رقصید. کتاب‌ها که تمام شدند روی آن‌ها دراز کشید. سرش گیج می‌رفت. اما حالش خیلی خوب بود.

#رقص_رنج‌هایش


شب بخیر چشم‌های خسته. خواب تو را می‌خواند. اشک‌ها را بگذار برای وقتی مناسب‌تر.
@raghseranj


اگر در یک دوره از زندگی محتاج کسی باشید، فرقی ندارد بعدها چقدر مستقل شوید، شما تا ابد محتاج تلقی می‌شوید. فرقی ندارد در خرج کردن چگونه عمل کنید، از نظر کسی که روزی که به شما کمک کرده، شما ولخرجید. بی مبالاتید.
محتاج کسی نشوید. همین. نه به دلیل اینکه محتاج تلقی می‌شوید یا ولخرج. به دلیل اینکه هیچوقت نمی‌توانید خودتان را بخاطر دینی که گردنتان است، ببخشید.


تقریبا یک ماه است دارم برای هفته‌نامه‌ای که مسئولیت طراحی و بخشی از تولید محتوای آن را به عهده گرفته‌ام، وقت می‌گذارم. اوایل هیچ ایده‌ای برایش نداشتم. با من غریبه بود. نشانه‌اش، اسمش، و هرچیزی که به آن مربوط می‌شد. گاهی از شدت بی علاقگی گریه‌ام می‌گرفت. صاحب امتیازش هم آدم دگمی بود که هیچ رقمه نمی‌شد با او از سر مصالحه وارد شد. پریسا می‌گفت : فکر کن صاحب این هفته نامه تویی. کارت را بکن. پریسا صبورانه ایده می‌داد و من با لجبازی ناخواسته‌ای کند پیش می‌رفتم.
ده ها بار نوشتم، صفحه‌هایش را بستم و پاک کردم. آن چیزی که باید نمی‌شد. دوستش نداشتم. تا اینکه امشب وقتی می خواستم سیستم را بعد از ۱۲ ساعت کار خاموش کنم، خوب نگاهش کردم. پخته شده بود. نشانه‌اش جای درست، کلماتش جای درست، همه چیزش همان چیزی بود که من می‌خواستم. هرچند هنوز هم نواقصی داشت. ولی مهم این بود که به دلم نشسته بود و احساس کردم قرار است با آن کاغذ دوست داشتنی رسانه‌ی دلیِ خیلی‌ها شود.

#روز_نوشت_جسته_و_گریخته
#خسته_نباشی_پریسای_ایده‌پرداز


Репост из: در غیاب آبی‌ها
بین خوشبختی و بدبختی وضعیتی هست که آدم می‌تواند دمی در آن قرار یابد. حالتی تحمل‌پذیر و مرتبه‌ای که اعتراف می‌کنی؛ مرا به سختْ‌جانی خود این گمان نبود و خاطرجمع هستی که می‌توانی باز هم ادامه بدهی. نه جا زده‌ای و نه در خوش‌بینی مفرط غرق شده‌ای. در این وضعیت می‌پذیری که خوشبختی جریانی پیوسته و مدام نیست. می‌رود و می‌آید و گاهی توک می‌زند به لحظه‌ای و باز می‌گریزد. مثل کودکی گریزپا که نمی‌توانی دستش را مدام توی دستت نگه‌داری. خوشبختی را نمی‌توانی موکول کنی به وقتی معین. فقط می‌توانی آن لحظه که می‌آید تمام و کمال لمسش کنی، ذهن‌آگاه باشی و بدانی در حال تجربه‌ی چه احساسی هستی. در فواصل این لحظه‌ها فرازها و فرودهای زندگی‌ست و عبور کردن از طیفی از احساسات خوشایند و ناخوشایند. تنها چیزی که بودنش می‌تواند همیشگی باشد اما، معنایی برای زندگی است و این‌که همواره جواب این سؤال را که من چرا زنده‌ام؟ در آستین داشته باشی.


پدرش هرشب به شکلی متفاوت به خوابش می‌آمد. تمام روز به تصویری که شب قبل از پدرش دیده بود، فکر می‌کرد. وجه تشابه خواب‌های هرشبش این بود: پدرش نمرده و در یک حال غریب و در یک جای دور به کمکش نیاز دارد یا با او سر جنگ دارد. نمی‌توانست کاری کند. گاهی از پدرش متنفر می‌شد، گاهی از اینکه نمی‌توانست راهی پیدا کند غمگین می‌شد. این کابوس تکراری داشت مریضش می‌کرد. دلش می‌خواست در این مورد با کسی حرف بزند. کسی که بدون هیچ کلامی در آغوشش بگیرد.
کسی اطرافش نبود.

#رقص_رنج‌هایش

Показано 20 последних публикаций.

291

подписчиков
Статистика канала