✓~~~~ʀɑรѳѳʆ-ɑʆɑɦ~~~~✓
#حکایت📜
💎روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازه اش می آید...
باخودش گفت حتما این فقیری است و می خواهد نانی را گدایی کند .وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،مرد از آنجا دور شد...دوست نانوا که آن مرد را سر کوچه دیده بود به نانوا رسید وگفت:اورا شناختی؟نانوا گفت نه ..حتما فقیری بوده و نان مجانی میخاست ومن به او گفتم نان تمام شده .... دوست نانوا گفت وای برتو آن مرد زاهد استاد بزرگ شهر است ...نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت من را ببخش که شما را نشناختم ..واز او خواست که اورا به شاگردی بپذیرد ولی او قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی به تمام شهر نان مجانی میدهم زاهد بخاطر شرطش قبول کرد ....روزی در کلاس نانوا پرسید که ای شیخ جهنم کجاست؟
شیخ گفت جهنم جایی است که تکه نانی را برای رضای خداوند ندهند وشهری را برای رضای بنده ای نان دهند....
#حکایت📜
💎روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازه اش می آید...
باخودش گفت حتما این فقیری است و می خواهد نانی را گدایی کند .وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،مرد از آنجا دور شد...دوست نانوا که آن مرد را سر کوچه دیده بود به نانوا رسید وگفت:اورا شناختی؟نانوا گفت نه ..حتما فقیری بوده و نان مجانی میخاست ومن به او گفتم نان تمام شده .... دوست نانوا گفت وای برتو آن مرد زاهد استاد بزرگ شهر است ...نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت من را ببخش که شما را نشناختم ..واز او خواست که اورا به شاگردی بپذیرد ولی او قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی به تمام شهر نان مجانی میدهم زاهد بخاطر شرطش قبول کرد ....روزی در کلاس نانوا پرسید که ای شیخ جهنم کجاست؟
شیخ گفت جهنم جایی است که تکه نانی را برای رضای خداوند ندهند وشهری را برای رضای بنده ای نان دهند....