مرا امشب ای زن٬ دمی همزبان شو
که تا قصهی درد خود بازگویم
تو را گویم آن غم که با کس نگفتم
که گر راز گویم به همراز گویم.
تو را دانم ای زن گر افتد گزندی٬
پناهی نداری مگر بازوانم_
دریغا! از این ماجرا شرمگینم
که خود بیپناهم٬ که خود ناتوانم...
چه دردیست٬ آوخ٬ چه درد گرانی
پیِ لقمهیی نان٬ به هر سو دویدن!
برِ ناکسانِ دغل ایستادن
به پای فرومایهمردم خمیدن!
بسا روزگاران که طی شد ز عمرم
که با خون دل خنده بر لب نهادم!
دریغا٬ که با سُفلگی خو گرفتم
ز بس سُفلگان را به پای اوفتادم!
«رئیس» است او٬ کارمند وِیَم من_
غلط رفت! من بندهیِ پست اویم!
که غیر از خطایش٬ صوابی نبینم
که غیر از رضایش٬ رضایی نجویم!
ندانم خطا٬ باز٬ از من چه سر زد
که امروز بار دگر خشمگین شد
ز جا جَست ناگه خروشان و جوشان
دو چشمش پر از خون٬ رخش پر ز چین شد
چنان ناسزا گفت کز خویش رفتم
پریشان شدم زانهمه هرزهگویی
به نرمی نگاهی به هرسو فکندم
گریزنده از بیم بیآبرویی
نهانی٬ ز رحم و ز رقّت٬ نشانی
به چشمان یاران همکار دیدم.
سراپای من شعلهی خشم و کین شد
ز دل نالهیی آتشین برکشیدم.
لبم باز شد تا به فریاد گویم،:
چه نازی که این منصب و پایه داری؟_
از آن در چنین پایهیی استواری
که از پستی و سُفلگی مایه داری!
کدامین هنر داری از من فزونتر
مگر دزدی و ژاژخاییّ و پستی؟
تو را گر نبود این هنرها که گفتم٬
نبودی در این پایه کامروز هستی...!
ولی زانهمه گفتهها برنیامد
ز لبهای خشکم مگر دود آهی؛
که دانسته بودم که نان خواهد از من
زن خستهیی٬ کودک بیگناهی.
چو دل بسته بودم بدین زندگانی٬
ز آزادی و بینیازی گسستم_
فرومایگی بین که طبع غنی را
به پایِ فرومایهمردم شکستم!
کنون بهرت آورده ام نان _ چه نانی:
ز خواریّ و از بندگی حاصل من!
خورش گر ندارد٬ مکن ناسپاسی
که آغشته٬ ای زن! به خون دل من.
سیمین بهبهانی
کارمند | از دفتر جای پا
◼️ کانال تلگرام و صفحۀ اینستاگرام
سیمین خوانی:
●
@Reading_simin● instagram.com/Reading_simin