#رسالهٔ دهم
[در نکوهش "برای من تو همیشه همیشه محبوبی" حمید مصدق و همهٔ عاشقان چشم بسته یا کمپین حمایت از ابتذال موقت]
من یه بخش مبتذل دارم.
این عبارت شاید با آرمانهام جور نباشه؛ اما هست. این بخش از وجودم مثل همه بخش های دیگه که مشغول زندگی ان همراهمه. این بخشم آهنگای داغون خارجی گوش میده؛ تماما بیس و گیتار الکتریک. دم دکه وایمیسته. نوشابه می خره. تو خیابون بعضی وقتا سوت می زنه. اگه بهش تیکه بندازن جواب میده. همین بخشم یه بار خیلی محکم زد تو صورت مردی که قصد تعدی به حقوق شهروندیمو داشت. بعضی وقتا توی تونل داد میزنه[چون بلد نیست جیغ بزنه. هیچ بخشی از من بلد نیست جیغ بزنه]. خیلی سهل الوصول هم هست. یعنی اینجوری نیست که زیر چند لایه هنجار و جامعه پذیری قایمش کرده باشم؛ اما میدونید مشکل چیه؟ اینه که آدما ترجیح میدن این بخش منو نبینن و به تصویر ذهنی مقدس خودشون قانع شن. ترجیح میدن فکر کنن که من یه آدم اتو کشیده ام که مدام شجریان گوش میده و در حال کتاب خوندن و نوشتن و مباحثه است؛ در حالیکه توی چهار روز گذشته بیشتر از میانگین خوابم تو یه هفتهٔ قبلش خوابیدم.
همونقدر که از بحث و جدل لذت می برم و آدم حرف زدنم، دلم میخواد بعضی کتابا رو از عرض بکنم تو حلق مردم. حرکت شایسته ای نیست. گرچه گاهی مجازا همین کار رو میکنم. آدما نمیخوان که با این مواجه شن و بفهمن اوپس! من هم ورای هر چیزی که هستم، ورای کارها و نوشته هام و هر چیزی که میبینم و تفسیر میکنم، یه بخش از وجودم، خیلی عادی و معمولی، دل گنده است و بلند میخنده و بستنی می خواد. بدی روزگار ما هم همینه. ما همدیگه رو مرتب و منظم دوست داریم، خط کشی شده. انگار دلمون میخواد هر چی خودمون نیستیم طرفمون باشه و خب دقیقا عین خدا و خرما باهمه! نه اینکه نشه؛ نه. فقط مدام معلق میمونیم و یا خدا رو میبازیم و یا خرما رو. بیایم و تیکه پاره های هم دیگه رو دوست داشته باشیم. زخم ها و چاله ها و سوتی ها و خرابکاریای همدیگه رو. این بار اگه دیدیم فلانی که خیلی دوسش داریم زیر آبی رفت، تعجب نکنیم. چون ما همونی ایم که بدمون نیومده یه جایی هم بیش از اندازه لبخند بزنیم و همزمان همونی ایم که میتونیم به یکی از عزیزترین آدمای زندگیمون بابت بی احترامیش پشت کنیم. همونی ایم که خیلی کارای دیگه کرده؛ من با بیش از پونزده کیلو اضافه وزن و دستای عرق کرده و پاهای کج و بخش مبتذلم که اتفاقا دنبال کفش سفید دوستاشه که پا بذاره روشون و توی خواب حرف میزنه. آره. من چند درصدم این شکلیه و راستش فکر نمیکنم به عصمت کبریایی خدشه ای وارد شه اگه بعضی وقتا آدامسمو با خیال راحت باد کنم و بترکونم.
حضور این بخش گرچه خیلی هم ضروری نیست اما برای بالانس این حجم از آرامش که توی چشامه خیلی جاها لازمم میشه. همونطور که دوچرخه بدون دنده سربالایی رو سخت میره، آدم نیاز به یه رقیق کننده داره. دیشب بعد از اینکه گیله مرد حرف هاشو زد و من اشکامو خیلی آروم پاک کردم، گفتم بیا سوت بزنیم. البته که گیله مرد جدی تر از این حرفاست و ازم ناراحت شد؛ اما من مطمئنم اگه آدم یه جایی حواسشو به ترتیب رنگ النگوهاش یا خطوط جورابش پرت نکنه نمیتونه ادامه بده. واقعیت به قدر کافی خودشو جا میکنه توی زندگی و من اگه قرار باشه همیشه خیلی اتوکشیده به زندگیم مشغول باشم، قطعا یه جایی اونقدر مچاله میشم که کتون نخ جلوم کم میاره.
پس
کی اول سوت میزنه؟
[در نکوهش "برای من تو همیشه همیشه محبوبی" حمید مصدق و همهٔ عاشقان چشم بسته یا کمپین حمایت از ابتذال موقت]
من یه بخش مبتذل دارم.
این عبارت شاید با آرمانهام جور نباشه؛ اما هست. این بخش از وجودم مثل همه بخش های دیگه که مشغول زندگی ان همراهمه. این بخشم آهنگای داغون خارجی گوش میده؛ تماما بیس و گیتار الکتریک. دم دکه وایمیسته. نوشابه می خره. تو خیابون بعضی وقتا سوت می زنه. اگه بهش تیکه بندازن جواب میده. همین بخشم یه بار خیلی محکم زد تو صورت مردی که قصد تعدی به حقوق شهروندیمو داشت. بعضی وقتا توی تونل داد میزنه[چون بلد نیست جیغ بزنه. هیچ بخشی از من بلد نیست جیغ بزنه]. خیلی سهل الوصول هم هست. یعنی اینجوری نیست که زیر چند لایه هنجار و جامعه پذیری قایمش کرده باشم؛ اما میدونید مشکل چیه؟ اینه که آدما ترجیح میدن این بخش منو نبینن و به تصویر ذهنی مقدس خودشون قانع شن. ترجیح میدن فکر کنن که من یه آدم اتو کشیده ام که مدام شجریان گوش میده و در حال کتاب خوندن و نوشتن و مباحثه است؛ در حالیکه توی چهار روز گذشته بیشتر از میانگین خوابم تو یه هفتهٔ قبلش خوابیدم.
همونقدر که از بحث و جدل لذت می برم و آدم حرف زدنم، دلم میخواد بعضی کتابا رو از عرض بکنم تو حلق مردم. حرکت شایسته ای نیست. گرچه گاهی مجازا همین کار رو میکنم. آدما نمیخوان که با این مواجه شن و بفهمن اوپس! من هم ورای هر چیزی که هستم، ورای کارها و نوشته هام و هر چیزی که میبینم و تفسیر میکنم، یه بخش از وجودم، خیلی عادی و معمولی، دل گنده است و بلند میخنده و بستنی می خواد. بدی روزگار ما هم همینه. ما همدیگه رو مرتب و منظم دوست داریم، خط کشی شده. انگار دلمون میخواد هر چی خودمون نیستیم طرفمون باشه و خب دقیقا عین خدا و خرما باهمه! نه اینکه نشه؛ نه. فقط مدام معلق میمونیم و یا خدا رو میبازیم و یا خرما رو. بیایم و تیکه پاره های هم دیگه رو دوست داشته باشیم. زخم ها و چاله ها و سوتی ها و خرابکاریای همدیگه رو. این بار اگه دیدیم فلانی که خیلی دوسش داریم زیر آبی رفت، تعجب نکنیم. چون ما همونی ایم که بدمون نیومده یه جایی هم بیش از اندازه لبخند بزنیم و همزمان همونی ایم که میتونیم به یکی از عزیزترین آدمای زندگیمون بابت بی احترامیش پشت کنیم. همونی ایم که خیلی کارای دیگه کرده؛ من با بیش از پونزده کیلو اضافه وزن و دستای عرق کرده و پاهای کج و بخش مبتذلم که اتفاقا دنبال کفش سفید دوستاشه که پا بذاره روشون و توی خواب حرف میزنه. آره. من چند درصدم این شکلیه و راستش فکر نمیکنم به عصمت کبریایی خدشه ای وارد شه اگه بعضی وقتا آدامسمو با خیال راحت باد کنم و بترکونم.
حضور این بخش گرچه خیلی هم ضروری نیست اما برای بالانس این حجم از آرامش که توی چشامه خیلی جاها لازمم میشه. همونطور که دوچرخه بدون دنده سربالایی رو سخت میره، آدم نیاز به یه رقیق کننده داره. دیشب بعد از اینکه گیله مرد حرف هاشو زد و من اشکامو خیلی آروم پاک کردم، گفتم بیا سوت بزنیم. البته که گیله مرد جدی تر از این حرفاست و ازم ناراحت شد؛ اما من مطمئنم اگه آدم یه جایی حواسشو به ترتیب رنگ النگوهاش یا خطوط جورابش پرت نکنه نمیتونه ادامه بده. واقعیت به قدر کافی خودشو جا میکنه توی زندگی و من اگه قرار باشه همیشه خیلی اتوکشیده به زندگیم مشغول باشم، قطعا یه جایی اونقدر مچاله میشم که کتون نخ جلوم کم میاره.
پس
کی اول سوت میزنه؟