رمان*آهنگ*تکصت*پروفایل


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


کاش ممنوعه نبودی تا بدانی عاشقی هم بلدم 🙃❤
#رمان_عشق_ممنوع

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


#پارت_2

نازگل


رو تخت چمپاته زده بودم خیره شده بودم به روبه روم .حالم خیلی بد بود دلم می خواست یه دل سیر بخوابم ولی نمی شد همین که چشمام رو می بستم .طناب دار رو می دیدم .خدا لعنتت کنه تارخ که زنده و مرده ت برای من دردسر بود.
اگه می دونستم بعد از مرگت به جرم قتلت میوفتم تو این مخمصه، خودم زودتر از اینا کارت رو یکسره می کردم.
تا کمتر عذاب بکشم. حداقل اونوقت به خاطر گناه و جرمی که انجام داده بودم می رفتم بالای دار ...نه الان که بی گناهم و حکمم شده؛ اعدام
صدایی از تو بلندگو اومد؛ نازگل بهرامی ..نازگل بهرامی ملاقاتی داری.
♡در اتاق رو باز کرد : بیست دیقه بیشتر وقت ندارید.
رفتم داخل...مهیار وکیلم و دوستش شاهرخ داخل بودن.
شاهرخ با دیدنم سریع پاشد اومد سمتم دستم رو گرفت : خوبی نازگل جان ؟
گلوم بغض داشت نمی تونستم حرف بزنم. صندلی رو برام کشید کنار .نشستم خودشم کنارم نشست.
نگاهی به مهیار انداختم سرش رو انداخت پایین : شرمنده نتونسنم تو دادگاه کاری برات انجام بدم همه چی بر علیه توعه...هیچ مدرکی که ثابت کنه تو بی گناهی نداریم .تنها راه مون اینکه از خونواده ش رضایت بگیریم.
شاهرخ: نگران نباش عزیزم خودم از اینجا میارمت بیرون هر جوری شده از خونواده ش رضایت می گیرم
پوزخندی زدم : کدوم خونواده ؟ اون کفتار پیر کسی رو نداشت.
_ مهیار: پسرش چی؟
_ نمی دونم تو این چند سالی که تو خونه ش بودم حتی عکسش رو هم ندیدم خودش هم اصلا دوست نداشت کسی درباره ی اون حرف بزنه .یا سوال بپرسه دوسه بار هم که من ازش پرسیدم خیلی عصبی شد فقط همین قدر می دونم که چند سال پیش رفته آمریکا.
_ شاهرخ: عجیبه که حتی برای مراسم خاکسپاری پدرش هم نیومد..‌.من روزی که تارخ رو خاک می کردن اونجا بودم ‌.پسرش نیومده بود سوم و هفتمش هم با مهیار رفتیم تا بلکن بتونیم ببینیمش ولی نبود از هر کی هم که پرسیدیم گفتن نمیاد .
مهیار که تا اون لحظه ساکت بود گفت: ولی حالا داره میاد ‌
منو شاهرخ نگاه متعجب مون رو دوختیم بهش.
_ شماره م رو داده بودم به یکی از خدمتکارای عمارت تارخ که اگه خبری از پسرش شد بهم بگه ...دیروز زنگ زد گفت داره برمیگرده ایران .
_ شاهرخ: خب خداروشکر پس هنوز جای امیدی هس ..نازگل تو نگران نباش من هر جور شده ازش رضایت می گیرم حتی اگه شده باشه به خاطر تو بهش التماس می کنم .
جلوی اشک هامو که داشت از گوشه ی چشمم سرازیر میشد با انگشتم گرفتم؛ اگه راضی نشد چی ؟
_مهیار : نا امید نشو نازگل تو که دختر قوی بودی.
_ شما نمی تونید منو درک کنید که تو چه شرایطی ام هر لحظه دارم خواب طناب دار و اعدام می بینم.
_ شاهرخ: الهی دورت بگردم اینجوری نکن با خودت نمیزارم این تو بمونی قول میدم .
برگشت سمت مهیار: حالا این اقا زاده چه جور آدمی هس؟به نظرت انقدر منطقی هس که بشه راضیش کرد ؟
_ مهیار: اینجور که من از اون خدمتکار شنیدم ..اسمش آبتین ۳۰ سالشه خیلی هم بد اخلاق و تند خو مغرور و کله شق ظاهرا خیلی هم نفوذ داره چون میگن هر کاری بگی از دستش بر میاد .
شاهرخ کلافه گفت : اینم از شانس ما آقا صد تخته از باباش بدتره.
چند لحظه ای تو سکوت گذشت می دونستم آبتین هم رضایت بده نیس
مهیار بلند شد : شاهرخ بیرون منتظرتم...نازگل جان تو هم مواظب خودت باش این اقا آبتین که بیاد میریم باهاش حرف میزنیم ‌
_ ممنونم ازت مهیار حسابی به زحمت انداختمت.
لبخند مهربونی زد: نشنوم دیگه اینو .فعلا خدافظ..
رفت بیرون فهمیدم که شاهرخ ازش خواسته تنهامون بزاره
دستم رو گرفت تو دستش: می دونم اینجا بهت سخت میگذره می دونم که کنار اومدن با این موضوع برات سخته ولی ازت می خوام که صبور باشی امیدت رو از دست نده تو بی گناهی سر بی گناهم بالای دار نمیره عزیزمن
_ شاهرخ
_ جون دلم
_ منو ببخش زندگی تو رو هم بهم ریختم از همون اول هم گفتم که منو تو بدرد هم نمی خوریم .منو تو برای هم ساخته نشدیم بارها بهت گفتم تا به اینجا زندگی من بی عشق بوده بزار همین جوری هم بمونه من با عشق غریبه م ازت خواستم فراموشم کنی الانم همین خواسته رو ازت
_ هیس من از تو دست نمی کشم نازگل حتی اگه دوستم نداشته باشی
بعدشم خیلی احمقی من چه جوری تو این شرایط تنهات بزارم؟
_ منو تو باهم فرق داریم .حتی اگه آبتین رضایت بده و آزاد بشم بازم این ننگ که یه قاتلم باهام می مونه تو از یه خونواده ی با اصل و نسبی ‌من چی خونواده که ندارم بماند ..حتی یه جای خواب هم ندارم آس و پاس.یه دختر ساده که دیپلمش رو هم با بدبختی گرفته و شده پرستار یه پیرمرد خرپول که اونم شانس گندش رفت به درک و.
خونواده ت هیچ وقت همچین کسی رو به عنوان عروس شون قبول نمی کنن .
_ دیوونه مگه می خوای با خونواده م زندگی کنی مهم اینه که من می خوامت ازت دست نمی کشم

چرا حرفام رو نمی فهمید دیگه چه جوری بهش بفهمونم نمی خوامش و حسی بهش ندارم چطور بگم منو عشق مثل اب و آتیشیم چه جوری بهش بفهمونم تو دنیای کوچیک من عشق ممنوعه!


#عشق_ممنوع

تو همون میوه ی ممنوعه ی زندگیم بودی که عاشقت شدم
و کاش ممنوعه نبودی تا بدونی عاشقی هم بلدم
#پارت_1

نازگل:
با قدم های سست به سمت جایگاه رفتم....وایستادم و خیره شدم به قاضی که منتظر داشت نگام می کرد .
حال خوبی نداشتم تمام بدنم داشت می لرزید .حتی قلبم ..!
دلم می خواست یه راهی پیدا کنم و برم از اینجا و از همه ی آدما فرار کنم.
دلم می خواست ؛تنها باشم ..!
چشمم افتاد به دستبندی که به دستام زده بودن .کی باورش میشد یه روز من اینجا و با این وضعیت قرار بگیرم.
اینجا ..تو دادگاه، جلوی قاضی دستبند به دست اونم درست تو جایگاهی واسه اثبات بی گناهی ..
از خودم دفاع کنم ؟ چه جوری اخه ؟!!!
چند ماهه که کارم اینه ولی کیه که حرفام رو باور کنه.
انقدر که تو این چند جلسه ای که اومدم دادگاه بهم گفتن تو متهم ردیف اولی...دیگه خودمم داره باورم میشه که ؛ یه قاتلم...!!
صدای قاضی منو از افکارم بیرون کشید :خانم بهرامی چرا سکوت کردید ؟
با لب های لرزون گفتم : خب من
همه چشم دوخته بودن بهم از شدت استرس تپش قلب گرفتم.
اخه من چه جوری ثابت کنم بی گناهم ؟! خدایا خودت کمکم کن .
دوباره صدای پر صلابت قاضی بود که لرزه به بدنم انداخت: این آقایون و خانم هایی که به عنوان شاهد اینجا هستن ...یعنی تموم اون خدمه ی عمارت جناب افشار..ادعا می کنند که اون شب شما رو بالای سر مقتول دیدن در حالی که دو زانو کنار جسدش نشسته بودید و اسلحه هم دست تون بوده ‌حرفاشون رو قبول دارید ؟
آروم گفتم: بله .
_ میشه بیشتر برامون توضیح بدید خانم بهرامی؟
_ خب ...تارخ ‌یعنی آقای افشار...اون شب هم مثل شبای دیگه مهمون ویژه داشتن.
_ قاضی: ولی هیچ کدوم از خدمه ندیدن که اون شب برای جناب افشار مهمون بیاد.
_ درسته کسی اونو ندید چون از در پشتی اومد نمی خواست کسی از جلسه ی اون شبش با خبر بشه . از در پشتی اومد تو همون اتاقی که تارخ همیشه جلسه هاش رو اونجا می ذاشت.
به من گفت نزار کسی بفهمه من مهمون دارم نگهبانا رو هم مرخص کن برن.
از اتاق اومدم بیرون و به نگهبانا گفتم که برن خودم رفتم تو اتاقم ‌
نمی دونم چه جور جلسه ای بود و چه حرفایی قرار بود بین شون رد و بدل بشه که منم مرخص کرد گفت برو ...برعکس دفعه های دیگه که مهمون داشت و ازم می خواست بمونم و پذیرایی کنم ....
عرق پیشونیم رو پاک کردم گلوم خشک شده بود.
_ خب بقیه ش خانم بهرامی؟
_ نفس عمیقی کشیدم: ساعت داشت از ده شب هم می گذشت اون باید قرص هاشو ساعت ده می خورد ‌
_ چه قرصی؟
_ ناراحتی قلبی داشت خب من پرستار مخصوصش بودم وظیفه م بود بهش سر بزنم و خوردن قرص هاشو یادآوری کنم .
رفتم بیرون از اتاقم...جلو در اتاقش چند لحظه منتظر موندم صداشون نمی اومد ...در زدم جواب نداد مجبور شدم درو باز کنم و برم تو .....وقتی درو باز کردم دیدم غرق خون افتاده کف اتاق .
(با دستام صورتم رو پوشوندم .هنوزم با یاد اوردی اون لحظه حالم بد میشه. )
با صدای لرزونم ادامه دادم : من خیلی ترسیده بودم نمی دونستم باید چی کار کنم رفتم سمتش برش گردوندم سمت خودم نبضش رو گرفتم دیگه نمی زد ..دستش سرد سرد بود .
چشمم افتاد به اسلحه ای که کنارش بود نمی دونم چرا برداشتمش اسلحه رو خوب می شناختم واسه خودش بود زیاد دستش دیده بودم .نمی دونم چرا با اسلحه خودش کشته بودنش .
همون لحظه بود که خدمتکارا و نگهبانای عمارت سر رسیدن و ..
باور کنید من تارخ رو نکشتم به خدا راست میگم من قاتل نیستم
_ قاضی: شاهدی هم برای اثبات حرفایی که زدی داری؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم.
_ قاضی: خب تو اعترافاتت گفتی که اسم مهمونش رو نمیدونی و حتی وقتی هم برای چهره نگاری بردنت نتونستی تصویر دقیقی ازش بگی .
_ چهره ش تو ذهنم نمونده
_ بفرمائید بشینید
وقتی من رو صندلی نشستم وکیلم بلند شد و شروع کرد به صحبت کردن.
حرف های اونم هیچ تاثیری نداشت انگار .یکی از خدمتکارا که به عنوان شاهد اومده بود. رفت تو جایگاه وایستاد. خیره موند به من .با صدای قاضی به سمتش برگشت :
جناب قاضی من چند باری شاهد بد رفتاری های جناب افشار با پرستارشون خانم بهرامی بودم هر بار هم از زبون خانم بهرامی می شنیدیم که زیر لب غر میزد و میگفت آخر یه روز می کشمت و همه رو از دستت راحت می کنم .
بار آخر هم که به چشم خودم دیدم باهاش بد رفتاری کرد و روش دست هم بلند کرد .بعد از اینکه که رفت خودم صدای نالان و گریون خانم بهرامی رو شنیدم.که داشت با خودش نقشه ی قتلش رو می کشید.
قاضی خیره شد به من : حرفای ایشون رو قبول دارید ؟
گلوم بدجور بغض کرده بود آروم گفتم : بله ایشون درست میگن.
متوجه ی نگاه متعجب و بهت زده ی مهیار....وکیلم شدم .
سرم رو انداختم پایین ‌.تحمل نگاه هاشون رو نداشتم.
مهیار دوباره شروع به صحبت کرد
بعد از چند لحظه با صدای قاضی به خودم اومدم:
_ با این وجود شما هنوز هم متهم ردیف اول هستید و در صورت عدم رضایت خانواده ی مقتول ، حکم اجرا میشه .


شروع پارت گذاری رمان
#عشق_ممنوع 🙃♥️




#دخترونه

@roman_ashghne♥️


#دخترونه


@roman_ashghne♥️


#دخترونه

@roman_ashghne♥️




#دخترونه


@roman_ashghne♥️


#دخترونه

@roman_ashghne♥️


🎙 فرزاد فرزین
🎵 # آتیش | #ریمیکس

- - - - - - - - - - - - - - - - -
@roman_ashghne♥️


گاهی انقدر #دلتنگش میشی که
اگه خودش بفهمه ؛
شرمنده میشه از نبودش = |

@roman_ashghne♥️


وقتے قلبے را عاشـــــق کردے!
وقتے وجودے را وابستــــه کردے
وقتے نفس هــاے یکـــــ نفــــر را به نـــام خودتــــ زدے!
وقتے جــان کسے را به نفس هاے خودت گره زدے
وقتے احساسے را در کسے روشن کردے
وقتے قلب کسے را صاحب شدے
وقتے گفتے؛ ازجونــــم؛ بیشتر دوســـ ش دارے
فقط...
امانت دار خوبے باش
تنـــهایـــش نگـــــذار
ترکش نکـــــن
به او خیانتــــــ نکــــن
اگر بروے ...اگر ترکش کنے چه با خداحافظے چه بے خداحافظے او میمیــــــرد ..!! نـــه اینکه نفـــ س هایــــش قطـــع و تنش سرد شود نـــه!
احساسش میمیــــرد و هر عاشقے میداند مرگ احساســــ دردناک تریــــــن مرگـــــــــ دنیاستـــــــــ..

@roman_ashghne♥️


_بابا چیشد با مامان اشنا شدی🤔

_یه روز ۲۸ سالم شد و مامورا زنگ رو زدن ...☹️😂
#ازدواج_اجباری😐



@roman_ashghne♥️


با طُ ریسک پذیر ترین آدم رویِ زمینم!♥️✨


@roman_ashghne


.


لعنت به این #دل تنگه بهونه گیر :/




@roman_ashghne♥️


دروغ میگید، بگید ولی یه جا بنویسید حداقل یادتون نره 😐

@roman_ashghne♥️


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
مدیری رو عشق است👍😂😂😂

@roman_ashghne♥️


#پروفایل

@roman_ashghne♥️


#پروفایل

@roman_ashghne♥️

Показано 20 последних публикаций.

1 185

подписчиков
Статистика канала