Репост из: ?Niki?R?
✨💞عاشق دیوونه✨💞
#پارت_سوم
۲سالِ پر از خاطرات خوب و بد گذشت!
تابستون بود،توی اون گرما بالاخره فاطمه به عشقش اعتراف کرد!
منم تصمیم گرفتم که بهش بگم!
بالاخره بهش گفتم!
ولی بهش نگفتم که چند ساله کا این عشقو توی سینم حبس کردم!
چند هفته ای گذشت،چند تا از دوستام فهمیدن!
چند ماهی گذشت،کل کلاس فهمیدن!
حدود چهار ماهی گذشت،کل مدرسه فهمیدن!
یه ماه بعدش خانوادم فهمیدن!
کل دنیا فهمید که من عاشق کسی شدم که حتی از وجود منم خبر نداره!
بابام کاری کرد که بتونم یک بار هم که شده رهامو ببینم!
بالاخره اون روز اومد!
رفتیم ولی انقدر آدم اونجا بود که حتی منم ندید!
سرم پایین بود،بغض تو گلوم گیر کرده بود!
سرمو کردم بالا دیدم رهام جلوم وایساده!
ولی بشتش به من بود!
صداش زدم!
گفتم یه لحظه دستتو بده عقب،اونم آورد عقب!
دستشو گرفتم!
چه آرامشی اون لحظه منو درگیر خودش کرد!
درسته فقط چند ثانیه بود،ولی اون چند ثانیه خودش دنیایی ارزش داشت!
اون رفت منم رفتم خونه!
چقدر دلم براش تنگ شده بود!
چقدر برام سخت بود!
دل کندن از اون چشاش،از اون صورت ماهش!
💞✨عاشق دیوونه✨💞