#پارت_صد_وبیست_وپنج
و باز هم آرامش بود که بهم تزریق شد.
-کیان:جبران می کنم.
نگاش کردم و از ته دل گفتم:
-خیلی وقته جبران کردی.اگه تا آخر عمرمم بخاطرت سختی بکشم بازم کمه.
-کیان:چرا اینقدر خوبی؟
-چون تو خوبی.کیان خیلی دوست دارم.
-من بیشتر.
بغلم کرد.دستامو محکم دورش حلقه کردم.چند دقیقه ای همونجوری ایستادیم.بالاخره ازش دل کندم.گفتم
-بیا بشین پاهات خسته شد.
نشوندمش رو صندلی میز تحریر .خودمم نشستم رو تخت.گفتم:
-اصلا به سهیل نمیاد داییت باشه.
یه ابروشو بالا انداخت و گفت:
-خوب شد یادم انداختی.تو با اجازه کی با دایی بنده دل و قلوه رد و بدل می کنی؟
-وا کیان؟من کی دل وقلوه دادم؟
-کیان:تو اون بشرو نمی شناسی.تخصصش توی مخ زنیه.نه میکروبیولوژی.
-خب به من چه؟
-خلاصه حواستو جمع کن.خودم ببینمش بهش میگم قضیه رو.
-دهن لق که نیست؟
-کیان:مریض هست.اما نه.دهنش قرصه.
-خب خوبه.راستی.از وحید چه خبر؟
-دنبال کاراش هستیم.ایشالله به زودی گیر میفته.
-ولی حساب من هنوز باهاش صاف نشده.
-میشه.صبر داشته باش.
-باند بارکد چی؟
-گمشون کردیم.
-چی?
-جاشونو عوض کردن.بچها دنبالشن.و همچنین خودم.یه سر نخ هایی پیدا کردیم.
دلم گرفت.
-اگه بگیرینشون..منم گیر میفتم؟
معلوم بود دلش نمی خواست بگه آره.
-خدا بزرگه.نگران نباش.
-هعی.
-آه نکش.
-اه نکشم چی کار کنم.
-با من حرف بزن.
یه لبخند تلخ زدم.
-چشم.
-چشمت بی بلا.
یکم تو سکوت به هم نگاه کردیم.خودش سکوتو شکست.
-مهرداد امشب شام دعوتمون کرده رستوران.
-حالا چرا امشب؟
-درگیریم هر جفتمون.دیگه فرصت نمی شه.گفت تا مامان و کیمیا هم هستن می خواد دعوت کنه.
-که اینطور.یه چیزی بگم؟
-دو تا بگو.
-غلط نکنم مهرداد خاطر خواه شده.
-می دونم.
-جدا؟یعنی واقعنی؟
-آره.خیلی وقته کیمیا رو دوست داره.اما به روم نمیاره.یه بار خودم بهش گفتم.اما پیچوند.
-کیمیا که می گه من زن پلیس نمی شم.
-چی بگم.مهرداد خیلی پسر خوبیه.واقعا قبولش دارم.حالا هرجور خودشون می خوان.
-مهم اینه که راضی هستی.اگه بفهمم کیمیا هم دوسش داره خودم وصلتو جور می کنم.
-کیان:پس دست به خیرم هستی.
-پس چی؟
در زدن.پشت بندش صدای سهیلا جون اومد.
-درسا جان.خوابی؟
محکم زدم تو صورتم.کیانم بی صدا می خندید.صدامو صاف کردم و گفتم:
-سلام سهیلا جون.الان میام جلوی در..ببخشید لباس تنم نیست.
-راحت باش دخترم.
کیان فقط می خندید.به زور بلندش کردم و کردمش تو کمد.
-ببین چی کار میکنی اخه؟هیچی نگو جان من.
-باشه بابا چرا قسم می دی.
چشم غره رفتم و در کمدو بستم.درفتم جلوی در.سهیلا جون گفت:
-ببخشید دخترم.بدموقع مزاحمت شدم.
-ای وای این چه حرفیه.بابت امروزم واقعا عذر می خوام.
-تقصیر تو نبود گلم.همه اون دو تا می شناسن.حالا خودم بعدا از دلشون در میارم.میگم تو کیانو ندیدی؟
-کیاان؟نه.نیستن مگه؟
-نه والا.دیدم اومد بالا ولی الان هرچی می گردم پیداش نمی کنم.انگار آب شده رفته تو زمین.
-عجب.مگه می شه؟شاید رفتن حموم.
-نه اونجا هم نیست.چمی دونم والا.می رم یه بار دیگه بچرخم ببینم هست یا نه.
-بفرمایید.منم الان میام.عجیبه.پیش کیمیا جان نیستن؟
-کیمیا که خوابه.اونجا هم دیدم.باشه دخترم.من برم.
چه قشنگم دروغ می گفتم:
-باشه بفرمایید.
وقتی رفت درو بستم.کیان اومد بیرون و بلند زد زیر خنده.هی می زدم تو صورتم و می گفتم ساکت باشه.
-کیان اخرش ابروی منو می بری.بدو بیا برو بیرون تا برنگشته.
-اینقدر حرص نخور.پوستت چروک می شه.
رفت سمت در.خواستم بزنمش سریع با خنده رفت بیرون.
دیوونه بود.عکسشو از زیر بالش برداشتم.نگاش کردم و گفتم:
-کی شدی همه زندگیم؟
عکسو بوسیدم و گذاشتم سرجاش.ساعت سه بود و تا وقت شام خیلی وقت داشتیم.باید به ملیحه خانوم،مستخدم جدید می گفتم دیگه شام درست نکنه.
و باز هم آرامش بود که بهم تزریق شد.
-کیان:جبران می کنم.
نگاش کردم و از ته دل گفتم:
-خیلی وقته جبران کردی.اگه تا آخر عمرمم بخاطرت سختی بکشم بازم کمه.
-کیان:چرا اینقدر خوبی؟
-چون تو خوبی.کیان خیلی دوست دارم.
-من بیشتر.
بغلم کرد.دستامو محکم دورش حلقه کردم.چند دقیقه ای همونجوری ایستادیم.بالاخره ازش دل کندم.گفتم
-بیا بشین پاهات خسته شد.
نشوندمش رو صندلی میز تحریر .خودمم نشستم رو تخت.گفتم:
-اصلا به سهیل نمیاد داییت باشه.
یه ابروشو بالا انداخت و گفت:
-خوب شد یادم انداختی.تو با اجازه کی با دایی بنده دل و قلوه رد و بدل می کنی؟
-وا کیان؟من کی دل وقلوه دادم؟
-کیان:تو اون بشرو نمی شناسی.تخصصش توی مخ زنیه.نه میکروبیولوژی.
-خب به من چه؟
-خلاصه حواستو جمع کن.خودم ببینمش بهش میگم قضیه رو.
-دهن لق که نیست؟
-کیان:مریض هست.اما نه.دهنش قرصه.
-خب خوبه.راستی.از وحید چه خبر؟
-دنبال کاراش هستیم.ایشالله به زودی گیر میفته.
-ولی حساب من هنوز باهاش صاف نشده.
-میشه.صبر داشته باش.
-باند بارکد چی؟
-گمشون کردیم.
-چی?
-جاشونو عوض کردن.بچها دنبالشن.و همچنین خودم.یه سر نخ هایی پیدا کردیم.
دلم گرفت.
-اگه بگیرینشون..منم گیر میفتم؟
معلوم بود دلش نمی خواست بگه آره.
-خدا بزرگه.نگران نباش.
-هعی.
-آه نکش.
-اه نکشم چی کار کنم.
-با من حرف بزن.
یه لبخند تلخ زدم.
-چشم.
-چشمت بی بلا.
یکم تو سکوت به هم نگاه کردیم.خودش سکوتو شکست.
-مهرداد امشب شام دعوتمون کرده رستوران.
-حالا چرا امشب؟
-درگیریم هر جفتمون.دیگه فرصت نمی شه.گفت تا مامان و کیمیا هم هستن می خواد دعوت کنه.
-که اینطور.یه چیزی بگم؟
-دو تا بگو.
-غلط نکنم مهرداد خاطر خواه شده.
-می دونم.
-جدا؟یعنی واقعنی؟
-آره.خیلی وقته کیمیا رو دوست داره.اما به روم نمیاره.یه بار خودم بهش گفتم.اما پیچوند.
-کیمیا که می گه من زن پلیس نمی شم.
-چی بگم.مهرداد خیلی پسر خوبیه.واقعا قبولش دارم.حالا هرجور خودشون می خوان.
-مهم اینه که راضی هستی.اگه بفهمم کیمیا هم دوسش داره خودم وصلتو جور می کنم.
-کیان:پس دست به خیرم هستی.
-پس چی؟
در زدن.پشت بندش صدای سهیلا جون اومد.
-درسا جان.خوابی؟
محکم زدم تو صورتم.کیانم بی صدا می خندید.صدامو صاف کردم و گفتم:
-سلام سهیلا جون.الان میام جلوی در..ببخشید لباس تنم نیست.
-راحت باش دخترم.
کیان فقط می خندید.به زور بلندش کردم و کردمش تو کمد.
-ببین چی کار میکنی اخه؟هیچی نگو جان من.
-باشه بابا چرا قسم می دی.
چشم غره رفتم و در کمدو بستم.درفتم جلوی در.سهیلا جون گفت:
-ببخشید دخترم.بدموقع مزاحمت شدم.
-ای وای این چه حرفیه.بابت امروزم واقعا عذر می خوام.
-تقصیر تو نبود گلم.همه اون دو تا می شناسن.حالا خودم بعدا از دلشون در میارم.میگم تو کیانو ندیدی؟
-کیاان؟نه.نیستن مگه؟
-نه والا.دیدم اومد بالا ولی الان هرچی می گردم پیداش نمی کنم.انگار آب شده رفته تو زمین.
-عجب.مگه می شه؟شاید رفتن حموم.
-نه اونجا هم نیست.چمی دونم والا.می رم یه بار دیگه بچرخم ببینم هست یا نه.
-بفرمایید.منم الان میام.عجیبه.پیش کیمیا جان نیستن؟
-کیمیا که خوابه.اونجا هم دیدم.باشه دخترم.من برم.
چه قشنگم دروغ می گفتم:
-باشه بفرمایید.
وقتی رفت درو بستم.کیان اومد بیرون و بلند زد زیر خنده.هی می زدم تو صورتم و می گفتم ساکت باشه.
-کیان اخرش ابروی منو می بری.بدو بیا برو بیرون تا برنگشته.
-اینقدر حرص نخور.پوستت چروک می شه.
رفت سمت در.خواستم بزنمش سریع با خنده رفت بیرون.
دیوونه بود.عکسشو از زیر بالش برداشتم.نگاش کردم و گفتم:
-کی شدی همه زندگیم؟
عکسو بوسیدم و گذاشتم سرجاش.ساعت سه بود و تا وقت شام خیلی وقت داشتیم.باید به ملیحه خانوم،مستخدم جدید می گفتم دیگه شام درست نکنه.