ִֶָ ‹‹
🎟 ⸼ قطعا هرکه آن را اینگونه در خیابان میدید ، گمان میکرد نکند شاهدختی برای گذراندن وقت خود به خیابان آمده باشد . آخر دختری اینگونه با این لباس ها را فقط در قصه ها دیده بودند . اما حالا انگار این دختر هم از قصه ی خودش پا به زمین گذاشته بود . موهای ابریشمی مانندش را جوری با دو ربان صورتی به شکل پاپیون بسته بود که در نگاه اول همه شیفته آن میشدند . گویا از آن پاپیون های دلبر را هم در سرتاسر لباسش پوشانده بود . با چشمان منتظرش اول تا آخر خیابان را گذراند . انگار به دنبال کسی بود . شاید شاهدخت قصه ها به دنبال شاهزاده اش میگشت که این چنین انتظار را میکشید . با بوت های سفید همچون مروارید های در گردنش قدم های آهسته ای برداشت و به سمت تلفن مشکی گوشه دیوار رفت . تلفن را برداشت و منتظر ماند . اما پاسخی دریافت نکرد . ناامید در سرجایش ماند . گویا شاهدخت قصه ها ، قصه ای بدون شاهزاده در پیش داشت ...
شاید هم خودش شاهزاده قصه اش بود !