شاید سالها زمان ببرد تا بتوانم از سلطه این افکار به بیرون بجهم و تمام توانم را جمع کنم تا فقط او را ببینم.
دقیقه ها و ساعت ها چنان با شتاب میگذرند و از دستانم فرار میکنند که گاهی فکر میکنم آینده به دنبالم افتاده است، منتظر است برای لحظهای غافل شوم تا بتواند مرا گیر بیندازد.
دلتنگ دیدن اون هستم، افکارم مانند نوشتههایم از شاخهای به شاخهی دیگر جهش میزنند و از زمینی داغ و سوزان به زمینی سرد و چسبنده میپرند.
دلتنگ دیدن او هستم، سوال هایی که از او دارم تمام نمیشوند. میخواهم ساعت ها در کنارش بنشینم و بپرسم تمام این سالها کجا بوده است.
خدایا چطور توانستم فراموش کنم، کودکشاش. میخواهم راجب کودکیاش بپرسم. میخواهم بدانم وقتی طفلی بیش نبود مادرش چگونه او را در قنداق میگرفت. میخواهم بدانم ترسش از رهایی چه زمانی آغاز شد.
افکارم رهایم نمیکنند، شادیاش رهایم نمیکند، مهرش رهایم نمیکند.
ترس و نگرانشاش مرا در آغوش گرفته است و نمیگذارد از سلطه این افکار به بیرون بپرم و برنگردم.
شاید این تنها خواسته من باشد، اما تو نگذار.
دقیقه ها و ساعت ها چنان با شتاب میگذرند و از دستانم فرار میکنند که گاهی فکر میکنم آینده به دنبالم افتاده است، منتظر است برای لحظهای غافل شوم تا بتواند مرا گیر بیندازد.
دلتنگ دیدن اون هستم، افکارم مانند نوشتههایم از شاخهای به شاخهی دیگر جهش میزنند و از زمینی داغ و سوزان به زمینی سرد و چسبنده میپرند.
دلتنگ دیدن او هستم، سوال هایی که از او دارم تمام نمیشوند. میخواهم ساعت ها در کنارش بنشینم و بپرسم تمام این سالها کجا بوده است.
خدایا چطور توانستم فراموش کنم، کودکشاش. میخواهم راجب کودکیاش بپرسم. میخواهم بدانم وقتی طفلی بیش نبود مادرش چگونه او را در قنداق میگرفت. میخواهم بدانم ترسش از رهایی چه زمانی آغاز شد.
افکارم رهایم نمیکنند، شادیاش رهایم نمیکند، مهرش رهایم نمیکند.
ترس و نگرانشاش مرا در آغوش گرفته است و نمیگذارد از سلطه این افکار به بیرون بپرم و برنگردم.
شاید این تنها خواسته من باشد، اما تو نگذار.