عصری مبینا اومد خونمون داشتم این اهنگه رو میخوندم
به این قسمتش ڪه رسیدم
گفتم :
(دیگه روی لب هام گل خنده ای نیست )
خیلی ناراحت شد
بی چاره اینقدر اصرار ڪرد
گفت اجی چرا اینو گفتی
خدا نڪنه ...
هر چی بهش گفتم مبینا داخل این اهنگه میگه
ڪلا متقاعد نشد 🙈
گریش گرفت ، بمیرم دوس نداشتم ناراحت بشه حس بدی وجودمو گرفته 😔
به این قسمتش ڪه رسیدم
گفتم :
(دیگه روی لب هام گل خنده ای نیست )
خیلی ناراحت شد
بی چاره اینقدر اصرار ڪرد
گفت اجی چرا اینو گفتی
خدا نڪنه ...
هر چی بهش گفتم مبینا داخل این اهنگه میگه
ڪلا متقاعد نشد 🙈
گریش گرفت ، بمیرم دوس نداشتم ناراحت بشه حس بدی وجودمو گرفته 😔