در جایی از زندگی ام که در یاد نیست چه زمانی و چه مکانی بود
با تاریکی ملاقات کردم
من و او شروع به بلعیدن یکدیگر کردیم.
اکنون من در تاریکی و تاریکی در من است
مانند دو فعل جدا ناپذیر
که هریک بدون آن دیگری بی معنیست.
من و او تنها با یکدیگر قادر به دستیابی آرامش هستیم...
و آرامشمان، دنیایمان، دور است از هر چه روشنیست...
از هرچه امید واهیست...
ما برای خود آواز خوان به رقص در می آییم،به سرتاسر هر آنچه هست و نیست چشم میبندیم و از شب تا شب پایکوبی مرگ خود میکنیم...
و سوگند یاد کردیم هیچ کس دیگر را در این بزم آرامش خود راه ندهیم
روز دیدار ما آخرین برگ بوف کور بود...
و روز وداع ما زمانی که به هیچ واصل شویم...
-علی کیا
با تاریکی ملاقات کردم
من و او شروع به بلعیدن یکدیگر کردیم.
اکنون من در تاریکی و تاریکی در من است
مانند دو فعل جدا ناپذیر
که هریک بدون آن دیگری بی معنیست.
من و او تنها با یکدیگر قادر به دستیابی آرامش هستیم...
و آرامشمان، دنیایمان، دور است از هر چه روشنیست...
از هرچه امید واهیست...
ما برای خود آواز خوان به رقص در می آییم،به سرتاسر هر آنچه هست و نیست چشم میبندیم و از شب تا شب پایکوبی مرگ خود میکنیم...
و سوگند یاد کردیم هیچ کس دیگر را در این بزم آرامش خود راه ندهیم
روز دیدار ما آخرین برگ بوف کور بود...
و روز وداع ما زمانی که به هیچ واصل شویم...
-علی کیا