ㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤㅤ❨
⟡ ❩
چند روزی بود که گردنبندِ موردعلاقهش پاره شده بود.همونی که مرواریدای صدفیش رو با دستای خودش کنار هم چید.راستش نایِ از اول ساختنش رو نداشت، اما دیگه نمی تونست یکی مثل اون رو هم جایی پیدا کنه.یک شب وقتی قطره های بارون بندِ دلِ آسمونو میدَریدن، نشست کنار پنجره چوبیِ رنگ و رو رفته اتاقش، به امید دیدن ماهش.اما هرچقدر گشت، بازم نتونست پیداش کنه.مجبور شد از رازِ دلش به ستاره بگه.اون شب تا صبح گفت.تا صبح حرف زد.از گم شدن گرگِ خاکستری رنگش توی اون جنگلِ مه گرفته، از حسرت دیگه ندیدنش، از دیگه حس نکردن خزِ های نرمش لای دستای ظریفش.از ماهش گفت.چند شبی بود که آسمونش تاریک بود، ماهش کجا بود؟نمیدونست.از پروانه ای گفت که تویِ صندوقچه قدیمیش نگهش می داره، اما می بینه که خستست از بال زدن.خستست از تلاش کردن برای موندن توی اون تنگنای سیاه و تاریک.ستاره بهش گفت بذار بره.اما اگه اونم می رفت، اگه یروزی ستاره هم ازش رو بر می گردوند، دیگه کیو داشت کنارش.کیو داشت که باهاش از دردِ ژَکیدن های گاه و بی گاه قلبش بگه.از بی قراریِ جیرجیرکای توی مغزش بگه.کی بود که دیگه سیلِ شهرِ کوچیکِ توی چشماش رو بند بیاره و عطرِ رنگین کمون رو پیشکشش کنه.
همین حالا هم بند بند وجودش، نقطه به نقطه روح و جسمش، غمِ دلتنگی و ترس رو فریاد میزدن.دلتنگِ آدمایی که دیگه نبودن و گمشون کرده بود، ترسِ از دست دادن کسایی که برای موندنشون، به هر ریسمونی که می تونست چنگ زده بود.هیچوقت کسی بهش یاد نداد که با هر رفتنی اشک نریزه و با هر اومدنی، لبخند نزنه.شاید اونی که رفته برگرده و اونی که اومده، یروزی بره.اما بعضی ها با اومدنشون یکروزه انگار دنیارو بهش هدیه داده بودن، همون رو هم خیلی زود ازش گرفتن و تا تهِ روحش رو خراشیدن.اما این زخم واسش شیرین بود.شیرینی ای که شَهدِش کشنده بود، اما حاضر بود برای بودن اون زخم روی روحش، مثل یه دکمه لقِ پیراهن ، با چنگ و دندون بایسته.