#رمان_سویل
#نویسنده_صبا_ت☘
#پارت321
با غذایش بازی می کند و کمتر پیش می آید سویل برای غذا خوردن تعلل کند. من هم از غذا خوردن دست می کشم نکند از لحظلاتی که با هم داشتیم ناراحت است.
_ سویل؟ عروسک بیا اینجا ببینم چته بیا فرشته.
صندلی را عقب تر می برم تا روی پایم بنشیند ولی تکان نمی خورد، من بلند میشوم، نگاهش به بیرون آشپزخانه است که کسی نیاید. کنارش زانو میزنم.
_ ناراحتی از من؟ هزار بار گفتم نگاهتو نگیر حرف بزن هر کاری میخوای کن ولی نگاه نگیر ساکت نباش.
بعد از آن همه حس خوب این جهنم است اینکه ندانی معشوق چه فکری دارد، نکند این فقط یک لذت جسمی برای او بود فقط یک واکنش فیزیکی؟! کلافه می شم و ...
_ نـــه ناراحت چرا؟! تــــو شـــوهــرمی.
آتش زدن؟ نابود کردن؟ اینکه یک کلام میتواند دنیایی را ویران کند همین است. اوج نا امیدی از خود... من فقط یک شوهرم؟ همسر؟ او این رابطه را با همین یک کلمه برایم خراب کرد.
بلند می شوم فقط دلم می خواهد فرار کنم، آن لحظات برای من تمامیه وجودم بود.
پاهایم فرمان رفتن می دهد اما دلم... دلم پی اشکهای او می ماند، سویل من گریه می کند. ظرف غذا را پس میزند و بلند می شود و دستهایش دور کمرم می گردد و شانه های او می لرزد.
_ مــــن خیـــلی بدبخـــتم بدون تو... دلــــم میخـــواد بمیـــرم عمــاد.
نمی داند چه آتشی به وجودم می کشد این برای منِ عماد بدترین است که نتوانسته ام او را خوشبخت کنم و او هنوز هم مرگ می خواهد.
_ سویل جان دایی بیا.
متوجه دایی نشده ام که با نگاه ریز بینش شاهد همه چیز است، با کمی تعلل از من جدا می شود، اشکهایش را پاک می کنم و سرش را می بوسم.
_برو ببین دایی چی میگه بعدا حرف میزنیم عروسک.
دیگر غذا به دهنم مزه نمی دهد و وقتی خانه را ترک می کنم صدای هیجان زده او می آید که ذوق وسایل نقاشی را دارد که دایی با خود آورده.
به در آسایشگاه که می رسم پاهایم یاری نمی کند، فضای زیبا و شیکی دارد، یک مکان خصوصی و مجلل اما کدام یک برای فردی در شرایط لادن لذت بخش است؟ مدتهاست حضوری به او سر نزده ام و می دانم هیچ کسی هم پی او را نگرفت.
او روی تخت افتاده با موهایی کوتاه که معلوم است به تازگی رنگ شده، صورتش دیگر هیچ آثاری از زنی که در کودکی ام بود ندارد، یک جسد زنده و برای اولین بار حس میکنم دلم میخواهد برای او گریه کنم، برای خودم، آن صورت زیبا حال چروکهای ریزی دارد حاصل گذشت سالها در این مکان، منظره روبرویش زیباست حتی در این فصل سال، شمشادهای زینت شده، و گلدانهای گلی که کنار پنجره اتاقش است، یک ال سی دی بزرگ.
متوجه حضورم میشود و چشم به من میدوزد، روز های اول نگاهش پر از خشم و نفرت بود، بعدها پر از حسرت و خواهش و التماس و نمی دانم برای چه و حال نگاهش خالی ست بدون هیچ حسی.
_ گفتن حالت بد شده... عادل جات و پیدا کرده، نمی دونم چی بهت گفته که بهم ریختی ... لادن؟ ...
انگشتانم موهای روی صورتش را ناخودآگاه کنار می زند، این دستان به محبت کردن عادت کرده، من دیگر آن عماد گذشته نیستم. دلم برایش می سوزد و برای خودم که این احساس شوم را تا ابد با خود خواهم داشت.
_ میدونی ازدواج کردم؟ بالاخره... منم عاشق شدم، دلم رفت... ولی از جنس ماها نیست، آزار نمیده... یادته بچگیامو؟ ... یادته آزارم بی هیچی نمی رسید؟ ... یادته حتی وقتی میزدیمم جیک نمیزدم؟... ولی ... تو پایه ی همون هیولایی و درست کردی که تو رو هم به این روز انداخت.
کنارش روی مبل می نشینم و برای اولین بار دستش را جز به عذاب دادنش لمس می کنم، اشکهایم می ریزد و من مانعش نمی شوم، نگاهش خالی نیست اما من دیگر نمی توانم معنی اش کنم.
#نویسنده_صبا_ت☘
#پارت321
با غذایش بازی می کند و کمتر پیش می آید سویل برای غذا خوردن تعلل کند. من هم از غذا خوردن دست می کشم نکند از لحظلاتی که با هم داشتیم ناراحت است.
_ سویل؟ عروسک بیا اینجا ببینم چته بیا فرشته.
صندلی را عقب تر می برم تا روی پایم بنشیند ولی تکان نمی خورد، من بلند میشوم، نگاهش به بیرون آشپزخانه است که کسی نیاید. کنارش زانو میزنم.
_ ناراحتی از من؟ هزار بار گفتم نگاهتو نگیر حرف بزن هر کاری میخوای کن ولی نگاه نگیر ساکت نباش.
بعد از آن همه حس خوب این جهنم است اینکه ندانی معشوق چه فکری دارد، نکند این فقط یک لذت جسمی برای او بود فقط یک واکنش فیزیکی؟! کلافه می شم و ...
_ نـــه ناراحت چرا؟! تــــو شـــوهــرمی.
آتش زدن؟ نابود کردن؟ اینکه یک کلام میتواند دنیایی را ویران کند همین است. اوج نا امیدی از خود... من فقط یک شوهرم؟ همسر؟ او این رابطه را با همین یک کلمه برایم خراب کرد.
بلند می شوم فقط دلم می خواهد فرار کنم، آن لحظات برای من تمامیه وجودم بود.
پاهایم فرمان رفتن می دهد اما دلم... دلم پی اشکهای او می ماند، سویل من گریه می کند. ظرف غذا را پس میزند و بلند می شود و دستهایش دور کمرم می گردد و شانه های او می لرزد.
_ مــــن خیـــلی بدبخـــتم بدون تو... دلــــم میخـــواد بمیـــرم عمــاد.
نمی داند چه آتشی به وجودم می کشد این برای منِ عماد بدترین است که نتوانسته ام او را خوشبخت کنم و او هنوز هم مرگ می خواهد.
_ سویل جان دایی بیا.
متوجه دایی نشده ام که با نگاه ریز بینش شاهد همه چیز است، با کمی تعلل از من جدا می شود، اشکهایش را پاک می کنم و سرش را می بوسم.
_برو ببین دایی چی میگه بعدا حرف میزنیم عروسک.
دیگر غذا به دهنم مزه نمی دهد و وقتی خانه را ترک می کنم صدای هیجان زده او می آید که ذوق وسایل نقاشی را دارد که دایی با خود آورده.
به در آسایشگاه که می رسم پاهایم یاری نمی کند، فضای زیبا و شیکی دارد، یک مکان خصوصی و مجلل اما کدام یک برای فردی در شرایط لادن لذت بخش است؟ مدتهاست حضوری به او سر نزده ام و می دانم هیچ کسی هم پی او را نگرفت.
او روی تخت افتاده با موهایی کوتاه که معلوم است به تازگی رنگ شده، صورتش دیگر هیچ آثاری از زنی که در کودکی ام بود ندارد، یک جسد زنده و برای اولین بار حس میکنم دلم میخواهد برای او گریه کنم، برای خودم، آن صورت زیبا حال چروکهای ریزی دارد حاصل گذشت سالها در این مکان، منظره روبرویش زیباست حتی در این فصل سال، شمشادهای زینت شده، و گلدانهای گلی که کنار پنجره اتاقش است، یک ال سی دی بزرگ.
متوجه حضورم میشود و چشم به من میدوزد، روز های اول نگاهش پر از خشم و نفرت بود، بعدها پر از حسرت و خواهش و التماس و نمی دانم برای چه و حال نگاهش خالی ست بدون هیچ حسی.
_ گفتن حالت بد شده... عادل جات و پیدا کرده، نمی دونم چی بهت گفته که بهم ریختی ... لادن؟ ...
انگشتانم موهای روی صورتش را ناخودآگاه کنار می زند، این دستان به محبت کردن عادت کرده، من دیگر آن عماد گذشته نیستم. دلم برایش می سوزد و برای خودم که این احساس شوم را تا ابد با خود خواهم داشت.
_ میدونی ازدواج کردم؟ بالاخره... منم عاشق شدم، دلم رفت... ولی از جنس ماها نیست، آزار نمیده... یادته بچگیامو؟ ... یادته آزارم بی هیچی نمی رسید؟ ... یادته حتی وقتی میزدیمم جیک نمیزدم؟... ولی ... تو پایه ی همون هیولایی و درست کردی که تو رو هم به این روز انداخت.
کنارش روی مبل می نشینم و برای اولین بار دستش را جز به عذاب دادنش لمس می کنم، اشکهایم می ریزد و من مانعش نمی شوم، نگاهش خالی نیست اما من دیگر نمی توانم معنی اش کنم.