درونِ حسی سرخ بیرون که می زنند
یاد جنگ می افتم
یاد همه ی اندامش
که رگانی بریده بود
بر گلوی حوا !
دوباره تاریخ سراغم می آید
میرزای جنگلی
جنوب تشنه ی بهمنشیر
دختر همسایه ای حتی
که دیگر نیست !
من نمی خواهم
یک لحظه جان دادنِ کسی را ببینی
درست ساعت ِنمی دانم چند
دستم را جایی جا گذاشتم
وبعد
یادم می آید
به گیس های دست خورده ای
من تمام تنفرمی شوم
و شما هنوز نیمی در جنگ و صلحی
که نمازش را همیشه قضا می خواند
باید بیدار بود ه باشم
تا از درد دست دیگرم را
جایی جا نگذارم
حالا اگر جنگ شروع بشود
باید از کودکی ات خجالت بکشیم
در جنگ بزرگ شد
و جوانی اش هم
در خوابش جنگل های شمال را ندید
فقط من برایش دایه دایه *می خواندم وقت جنگ نبود
توجنگ دوست نداشتی
بخدا این صلح هم
فاحشگی اش را نداشت
و آزادی
پسر همسایه شده بود
که در هیچ خوابش راهی نداشتیم
حالا برای کسی دلتنگ نیستیم
من فکر میکنم
خوابمان بهشتی ندارد
همهچیزش جنگی ست
و تو
از پشتِ کلمههایی کج
فرض کن شده ای ..... دست مرگ را می گیری
و حرف میزنیم
تا انتهای خوابی که نداریم !
شاید
دیوانه شده باشم
من اما کلاغ شده ام
وتو با تمام زنانه گی ات
بیهوده به صلح
هنوز فکر می کنی .
حمید رضا اکبری شروه
29/6/98
اهواز
https://t.me/samaakbri