•{#بیـــݩالحرمیـݩ}•
❗️این داستان خیالات ذهنه🙃
پارت13
داشتم به این فکر میکردم که بالاخره رفتم پیش خدا...بالاخره راحت شدم:)
به پدر و مادرم فکر کردم...به اینکه بابام شاید دووم نیاره:( به اینکه مادرم دیوونه میشه...
همونجوری که تو ارامش غرق بودم داشتم برای دل اونام دعا میکردم...
نمیدونم چه مدت زمانی گذشت که یهویی..یهویی همون مردی که بهم حسبنا الله و نعم الوکیل ...رو گفته بود جلوم ظاهر شد..با لبخند همیشگیش...اینبار من پیش دستی کردم و گفتم..:
_سلام رفیق! میبینی که خوب یاد گرفتم که فقط خدا برا حمایتم کافیه...راستی تو کی هستی؟
+سلام لیلا خانوم..میبینم دوباره کبکت خروس میخونه مومن!اره...دیدم عاشقانه هات رو که با خدا گفتی..تو حرم...اما..
_اما چی رفیق؟؟؟؟؟؟؟؟؟
+خبر بدی دارم برات...باید ...باید برگردی..
_چی؟؟؟؟برگردم؟ولی من دیگه نمیوتنم...برام تحمل اون عذاب سخته...من نمیتونم هم درد جسم خودمو تحمل کنم هم چشم رو هم بذارم رو ظلمی که داره به ادما میشه...من میخوام سهیم باشم تو شاد کردن ادما...میخوام زندگی کنم..نه فقط عین یکم گوشت بیفتم یه گوشه و بزرور نفس بکشم..
+لیلا جان...اروم باش...قرار نیست هیچ کدوم از این اتفاقا بیفته..قراره دوباره برگردی به زندگی و سعی کنی ارزوهاتو براورده کنی...هم ارزوهای خودتو و هم برای رسیدن بقیه به هدفاشون کمک کنی..لیلا..تو خیلیییییی خوش شانس بودی که یه فرصت دیگه داری...
_اما چرا؟چطوری؟من گیج شدم..
+نگران نباش...برگرد...برگرد اون پایین و دوباره بجنگ...مبارزه کن...تلاش کن...زندگی کن..
_اما..اما من میخواستم خدا رو ببینم...میدونم میشه بعد مردن دیدش...به خودش قسم دلتنگشم..
+راهشو که بلدی...از همون پایین سر بزن بهش..
_تو چی؟تو هم برمیگردی؟
+من نه:)...من برا رسیدن به اینجا تلاش زیادی کردم..من اینجا هم زندگی میکنم.." بل احیاء عند ربهم یرزقون" شنیدی؟
_رفیق اسمت چیه؟؟؟
+اسم من...
اسمشو گفت و بعد همونطوری که داشت بهم لبخند میزد احساس کردم از یه بلندی افتادم ..
احساس درد اول اومد تو سرم..و بعد بقیه اعضام...با دیدن لوله و دستگاهایی که بهم وصل بود مطمئن شدم دوباره برگشتم به دنیا و اینجا بیمارستانه...
سیر اتفاق افتادن ماجراها خیلیییی سریع بود..
سرمو به زحمت چرخوندم اطرافم و مادرمو دیدم که اشک ریزون داره دعا زمزمه میکنه..
_مامان:)
+ل..لیل..لیلاااااا...دخترم به هوش اومدی؟؟
و اشک هاش که تبدیل به گریه شدیدی شده بود..
+خانوم پرستار..خانوم پرستاررر
__________
10 روز کما بودم:)
با برگشتنم خیلیا خوشحال شدن...قوم و خویش کم جمعیتم..بابا و مامان که انگار دنیارو داده بودن بهشون..و ..نیلوفر...دوست عزیزم که هم اندازه من رنگ پریده شده بود..
کمی باهاش حرف زدم و همه چی رو برام تعریف کرد:
+لیلا...اگه اون ادم پیدات نمیکرد و سریع نمیرسونتت بیمارستان زبونم لال شاید...:(
_نیلووو./. یه ساعته اون ادم اون ادم میکنی...کدوم ادم؟چرا بهم نمیگین کی نجاتم داده؟
+:)))))
_لبخند ژکوند تحویلی من نده که/: چی شده؟؟؟؟؟؟؟
+اون ادم نجاتت نداده...تازه قراره نجاتت بده:)
_...........یعنی چی؟
+گروه خونش باهات یکیه...بدنشم سازگاره...ماشاءالله سالم و سرحالم هست...HLA ش هم باهات مثبت شده..قرار بود از کما که درومدی..:)...لیلا قراره عمل بشی....قراره دوباره بشی بهترین دوستم...
گیج و مبهوت داشتم حرفاشو گوش میکردم..نیلوفر تقریبا خودشو انداخته بود روم و به قول خودش بغلم کرده بود و داشت عین ابر بهار گریه میکرد...
زیر لب اروم گفتم:الحمدلله علی کل حال..:)
....
کپی نکن رفیق خودم نوشتم🥺
||❤️
@sangare_313