۲۲ ساله شدم. مدتهاست ننوشتهام. میترسم عادت نوشتن از سرم بیافتد. جوانتر (؟) که بودم؛ خلاقتر و بیپروا بودم. نباید اجازه دهم که این چشمه خشک شود و نفس جنونم به شماره بیافتد. ۲۲ ساله شدم؛ آرامم و پشیمانی ندارم. آرزوهای زیادی دارم.
با خودم تمرین کردهام که قبول نکنم چشمهای غمگینی دارم و محکوم نباشم چیزی بیشتر از توانم را تحمل کنم. دهانم را کمتر از قبل باز میکنم. پذیرفتهامکه رنج، رکن ثابت وجود من است و فقط شیوهی بروزش دگرگون میشود. با رنج خو گرفتهام و اگر رنج نکشم، احساس غربت میکنم. به این فکر میکنم که من تنها یک نفرم با اینهمه رنجهای گوناگون و خوب میدانم بقیهی آدمها هم “یکنفر”هایی هستند شبیه من. باید به رنج دیگران نظر کرد. چه کسی حساب رنجهای جهان را نگهمیدارد؟
دیگر با پوست و تنم بیگانه نیستم و پشت موهایم پناه نمیگیرم. از اینکه از شعرهای عاشقانهی قابلپیشبینی لذت میبرم شرمگین نیستم و معتقدم شعرهای ساده و آبکی باید وجود داشته باشند،حتی فیلمهای مبتذل و تو خالی هم باید باشند؛ تا در مواجهه با روی زشت خودم بدانم که تنها نیستم. گاهی از اعتقاداتم برائت میجویم و اظهاراتم را تکذیب میکنم. همین جملاتی که خواندی را هم.
وقتی که کسی از من عکس میگیرد میدانم با دستهایم چه کنم و از کارهایی که نیازمند حضور باشند بیزار نیستم. از مقابل دیدگان زنده، زندگی کردن، نمیهراسم. بیمار و اسیر کسی هستم که میتوانم ایشان را خشمگین کنم، رام کنم، برانگیزم و فروبنشانم.
حالا...میبینی که چه معمولیام؟
اینها اعترافات من بودند، اگر هنوز هم میخواهی چیزی بیشتر بدانی یا بفهمی؛ خبرم کن. شاید کسی دستهایی که بوی پیاز میدهند را هم ببوسد.