عقربهها میچرخن و میچرخن و میچرخن. چشم باز میکنی از وسط روز آسمون سیاهه، ولی تا به خودت میای سیگارا خاکستر شدن و چراغای شهر خاموش. اینروزا هیچ حرف تازهای ندارم، همون همیشگی. حتی هوام بلاتکلیفه، الان آفتابی دو دیقه بعد ابری. داری زیر آسمون خدا قدم میزنی یهو ابرا جمع میشن توو هم و میبینی کف زمین پرِ قطرههای بیرنگه. بیخیال اصلا، گفتم بهتون خونهها چقدر گرون شدن؟ اللهوکیلی جنگه. ولی شما یه روزی صابخونه شدین اینطوری نشین، بذارید یه ذره رحم و مروت بمونه توو وجودتون. اوس کریم، بابا خسته شدیم از این بخت و اقبال، ولی خب بازم شکرت. اصلا تا تو هستی مگه فرقی میکنه آدم کجا سرشو میذاره زمین؟ شبا که میزنه به سرم دلم میخواد برم لبهی پشت بوم بشینم، از لای انگشتام ماه رو که دید میزنم زیر لبی بهش بگم امشب کی، کیو به تو تشبیه کرد بین اینهمه ستاره.