پسرک میزد
رفیقش میخواند
روزم را عوض کردند...
خوش و خرم مسیر بازار را پیش گرفته بودم.
رسیدم.
+آقا ببخشید این چنده؟
صدایی از همین نزدیکی می آمد.
کنجکاوانه به دنبال صدا گشتم.
( : واقعی بود. اول فکر کردم صدا از ضبط ماشین یا جای دیگر میآید.
اما نه،
گیتارش را به دست گرفته بود و با سوز میزد.
دیگری با شرم بلند میخواند.
و چه زیبا میزد.
و چه زیبا میخواند.
و چه خوب ویران میکرد.
و چه خوب بلیط سفر به دستم داد؛
سفر به گذشتهای نزدیک.
به خاطرهای کوتاه.
و تمام شد.
از آن خوشی خبری نیست.
بازهم همان حالت،
همان گیجی و گنگی،
همان حس شناور بودن در موسیقی همراه و همدمم شد.
دلم میخواست برایش کاری کنم.
پول نقد نداشتم.
رد شدم.
تمام مدت صدایی در سرم پخش میشد؛
صدای گیتار پسرک.
چند مغازه آنطرفتر صدا محو شده بود.
طاقت نیاوردم.
گلسری در دستم بود و کارت در دست دیگر.
+آقا ببخشید؟ میشه بیشتر بکشید به جاش پول نقد بدید؟
پول را گرفتم و مسیر رفته را بازگشتم.
آرام آرام روحم را نوازش میکرد.
صدا واضحتر میشد.
شلوغ بود.
کاش میشد بنشینم و زل بزنم به ساز زدنش،
به خواندنش.
چشمانم را ببندم و در موسیقی غوطهور شوم.
به خیل عظیم بغض و غم و اشک هجوم آورده به پشت صورتم اجازه خودنمایی بدهم اما ...
پول را در کیف گیتار گذاشتم و دوباره به مسیر قبلی بازگشتم.
اما،
قلبم همانجا در کیف گیتارش ماند.
افسونی بود که دامنگیرم شد و
من ماندم و مرور گذشته و غم نامعلوم بودن آینده و صدایی که از سر شب در ذهنم شروع به نواختن کرده است.
پنج شنبه
۲۰ آبان ۱۴۰۰
۳:۴۰ بامداد
#Aurora
رفیقش میخواند
روزم را عوض کردند...
خوش و خرم مسیر بازار را پیش گرفته بودم.
رسیدم.
+آقا ببخشید این چنده؟
صدایی از همین نزدیکی می آمد.
کنجکاوانه به دنبال صدا گشتم.
( : واقعی بود. اول فکر کردم صدا از ضبط ماشین یا جای دیگر میآید.
اما نه،
گیتارش را به دست گرفته بود و با سوز میزد.
دیگری با شرم بلند میخواند.
و چه زیبا میزد.
و چه زیبا میخواند.
و چه خوب ویران میکرد.
و چه خوب بلیط سفر به دستم داد؛
سفر به گذشتهای نزدیک.
به خاطرهای کوتاه.
و تمام شد.
از آن خوشی خبری نیست.
بازهم همان حالت،
همان گیجی و گنگی،
همان حس شناور بودن در موسیقی همراه و همدمم شد.
دلم میخواست برایش کاری کنم.
پول نقد نداشتم.
رد شدم.
تمام مدت صدایی در سرم پخش میشد؛
صدای گیتار پسرک.
چند مغازه آنطرفتر صدا محو شده بود.
طاقت نیاوردم.
گلسری در دستم بود و کارت در دست دیگر.
+آقا ببخشید؟ میشه بیشتر بکشید به جاش پول نقد بدید؟
پول را گرفتم و مسیر رفته را بازگشتم.
آرام آرام روحم را نوازش میکرد.
صدا واضحتر میشد.
شلوغ بود.
کاش میشد بنشینم و زل بزنم به ساز زدنش،
به خواندنش.
چشمانم را ببندم و در موسیقی غوطهور شوم.
به خیل عظیم بغض و غم و اشک هجوم آورده به پشت صورتم اجازه خودنمایی بدهم اما ...
پول را در کیف گیتار گذاشتم و دوباره به مسیر قبلی بازگشتم.
اما،
قلبم همانجا در کیف گیتارش ماند.
افسونی بود که دامنگیرم شد و
من ماندم و مرور گذشته و غم نامعلوم بودن آینده و صدایی که از سر شب در ذهنم شروع به نواختن کرده است.
پنج شنبه
۲۰ آبان ۱۴۰۰
۳:۴۰ بامداد
#Aurora