صبح روی لنگ تب کرده ظهر پاشدم. نفس هایم دقیق و هماهنگ با تیک تاک ساعت در جریان قرار داشت. پوستم مثل مرده ها سرد و روی گوشت بی استخوانم وا رفته بود. انگار با منت پوستم را کشیده بودند رویم. انگار کتاب بی محتوایی بودم که ناشر به ناچار جلد برایش تدارک دیده بود. با اینکه میدانست نه خوانده میشوم، نه نقد، نه حتا باز. گرسنگی لانه کرده توی معده ام، هنوز مرا محدود به اقدامات اولیه زنده ماندن میکرد. با نفس های بدمزه ام، روزم را تلخ میکردم. بلند شدم. به سمت پنجره رفتم. و دیدم ساعت مدت هاست که به خواب رفته.