رمان پرطرفدار " معذرت "
#part_13🖤
" شهاب "
وارد اتاق شدم و پشت سرم علی هم اومد داخل :
-شهاب داداش چرا اینطوری میکنی ؟!!
روبروم ایستاد :
-شهاب الان میگی مدیر برنامه نمیخام دوروز دیگه که معروف تر شدی چی؟ الان اول راهی داداش فکر فرداتم باش
_من از پس کارای خودم بر میام علی
-میدونم داداش منکه نمیگم نمیتونی ولی همیشه که نمیتونی برای این کارا وقت بزاری منم که شرمندتم درضمن مستوفی هم کارشو بلده بهت قول میدم
چپ چپ نگاهش کردم :
_روش فکر میکنم
نیشش باز شد :
-این ینی حله
بعدم قبله اینکه به من فرصت حرف زدن بده از اتاق خارج شد .
•••••••
پوفی کشیدم و به ساعتم خیره شدم:
_علی این دختره چرا نمیاد دیر شد بابا ساعت چهاره ، ساعت هشت سانس اول کنسرت شروع میشه اخه اه
شونه ای بالا انداخت و خونسرد گفت :
-دختره دیگه داداش طول میکشه حاضر شه
دندونامو بهم ساییدم و زمزمه کردم :
_تو روحت با این انتخابت
سرشو از گوشیش بلند کرد :
-شنیدم چی گفتیا
_فداسرم
خواست چیزی بگه که در ماشین باز شد و دختره نشست صندلی عقب :
+سلام ببخشید یکم دیرشد
لب زدم :
_ تازه میگه ببخشید یکم دیر شد اره یکم بود ، نیم ساعت که این حرفارو نداره
لبخند حرصی زد :
+ همینه که هست شما مشکلی داری به خودت مربوطه
دهنم و باز کردم جوابشو بدم که علی ماشین و روشن کرد و با لبخند گفت :
-بسه دیگه از روز اول مثل سگ و گربه بهم میپرید وای به حال اخرش
نیم نگاهی به مستوفی کردم که پشت چشمی نازک کرد و به بیرون خیره شد . دارم برات...
@shahab_mozafariii
#part_13🖤
" شهاب "
وارد اتاق شدم و پشت سرم علی هم اومد داخل :
-شهاب داداش چرا اینطوری میکنی ؟!!
روبروم ایستاد :
-شهاب الان میگی مدیر برنامه نمیخام دوروز دیگه که معروف تر شدی چی؟ الان اول راهی داداش فکر فرداتم باش
_من از پس کارای خودم بر میام علی
-میدونم داداش منکه نمیگم نمیتونی ولی همیشه که نمیتونی برای این کارا وقت بزاری منم که شرمندتم درضمن مستوفی هم کارشو بلده بهت قول میدم
چپ چپ نگاهش کردم :
_روش فکر میکنم
نیشش باز شد :
-این ینی حله
بعدم قبله اینکه به من فرصت حرف زدن بده از اتاق خارج شد .
•••••••
پوفی کشیدم و به ساعتم خیره شدم:
_علی این دختره چرا نمیاد دیر شد بابا ساعت چهاره ، ساعت هشت سانس اول کنسرت شروع میشه اخه اه
شونه ای بالا انداخت و خونسرد گفت :
-دختره دیگه داداش طول میکشه حاضر شه
دندونامو بهم ساییدم و زمزمه کردم :
_تو روحت با این انتخابت
سرشو از گوشیش بلند کرد :
-شنیدم چی گفتیا
_فداسرم
خواست چیزی بگه که در ماشین باز شد و دختره نشست صندلی عقب :
+سلام ببخشید یکم دیرشد
لب زدم :
_ تازه میگه ببخشید یکم دیر شد اره یکم بود ، نیم ساعت که این حرفارو نداره
لبخند حرصی زد :
+ همینه که هست شما مشکلی داری به خودت مربوطه
دهنم و باز کردم جوابشو بدم که علی ماشین و روشن کرد و با لبخند گفت :
-بسه دیگه از روز اول مثل سگ و گربه بهم میپرید وای به حال اخرش
نیم نگاهی به مستوفی کردم که پشت چشمی نازک کرد و به بیرون خیره شد . دارم برات...
@shahab_mozafariii