#رمان_جانم_می_رود
#قسمت_چهارم🌸🌸🌸
مداح فریاد زد
ــــ همه بگید یا حسین
همه مردم یک صدا فریاد زدن
ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــــن
مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد
ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین
دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته
بود چشامنش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می
گفت مردم گریه می کردن
مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد
ــــ بابام داره می میره
همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و رشوع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم
باعث آشوب تر شدن احو الش شد
ــــ یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدر
ی خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن می دونن چه دردیه وامصیبتا مردم تو سر خودشون می زدند مهیا دیگه نمی توانست گریه اش را کنترل کند احساس سر گیجه بهش دست
داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چه قدر تلاش می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار می دید نمی توانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت با احساس درد چشام نش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در
جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد این جا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و دختر خانم محجبه وارد شد اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم
مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد
دختره خندید
ـــ چرا همچین نگام می کنے بشین دیگه
دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ے اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و
کنارش، نشست
ـــ من اسمم مریم هستش، حالت بد شد اوردی مت این جا، این جا هم پایگاه بسیجمونه
مهیا کم کم یادش امد که چه اتفاقی افتاد
سر گیجه ، مداحی ،باباش
با یادآوری پدرش از جا بلند شد
ـــ بابام
مریم هم همراهش بلند شد
ــــ بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی
مهیا سرش را تکان داد
ـــ نه نه بابام بیمارستان هست حالش بد شد من باید برم
به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت
ــــ کجا میری با این حالت
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد
ـــ توروخدا بزار برم اصلا من براچی اومدم این جا بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید
پیشش باشم
مریم دستی به بازویش کشید
ـــ اروم باش عزیزم میری ولی نمی تونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو
صدا کنم برسو نتمون
مریم به سمت در رفت
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود.
🌱•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shahidbabaknorii