یادداشتی برای " سنگی برای زندهگی، سنگی برای مرگ " شهرام شیدایی – نشر کلاغ سفید 1392
به قلمِ مجید تیموری:
شهرام شیدایی در این مجموعه به عنوان ناظر بیرونی و در جایگاه خدایگان اسطوره ای است، که با تخیل و خیال در جهان هستی درصدد نقد ذهنیتهای پریشان و عینیتهای بیمارگونهی بشری است. او با سبکسری خاصی به حرکت خویش ادامه میدهد و با آگاهی کامل چرخ آسیاب را می¬چرخاند تا گندمهای تاریخ ، فلسفه ، جامعه شناسی ، شعر و ... را خرد کند تا در نهایت اعتراض ،خویش را در این واکاوی بیان کند.
برای او در این مجموعه لذت بردن از شعر در مرحله بعدی قرار می گیرد. "سیاره ای از هم پاشیده" در او جا گرفته است با همه اجزا و مخلفاتش ـ دنیایی که انسانها با "پاشیدن بذر اسکلتها" رشد می کنند و به وجود میآیند، این همان بیهویتی جهان مدرن است که لبه تیغ انتقاد قرار می گیرد و به آن مدام اشاره می کند. او دنبال "سنگهای بکر و دست نخوردهای" است که از حرکت سایهها جلوگیری کند و دنبال جاودانگی میگردد که تنها در شعر محقق می شوند .
شهرام شیدایی میخواهد با طنز و آیرونی تلخ در سیالیت ذهنش با "جنگ ـ دشمن" و همه مفاهیمی که ساخته ی دست بشر است تسویه حساب کند، قرار نیست "فروتنی و شکسته نفسی" کند. به تاریخ روشنفکری و روند کلی آن دست می یازد و این پرسش اساسی را مطرح می کند که چرا فیلسوفها و متفکران و نویسندگان و شاعران در میان تمام تناقضات رفتاری غیر انسانی حاکمانشان "از شرم سرخ نمیشوند" . صدای او در بلندگویی پخش میشود که در جایجای این کهکشان طنین¬انداز است، "کنش اجتماعی یک شاعر" را به چالش میکشد. او پشت یک صفر بزرگ به کابوسهای ممنوعه دست میزند و مخفیانه به همه می¬فهماند که "سالهاست در تاریکی نشسته است" تا "برچسب انگل خودارجاع _ شاعر بودن "_ را بیهوده یدک نکشد .
انسان معترض و دردکشیده ای که میدانست وقتی "اعضای یک خانواده مجازی" میشوند پدر و برادران در نهایت "خواهرانشان را به شیوه ی خانوادگی تمام میکنند". "مرگ چندین و چند بار او را از نزدیک بو کشیده است" و میداند که او "عنصر و جنین خطرناکی" است که به "اسطورهی آدم بودن" فکر میکند .
"درد سگ بودن" در این داستانها با "میلیونها تن وزنش" در ناله مانده در حنجرهاش نوشته می شود تا همه چیز را زیر بگیرد. اژدهایی که تنها در معصومیت نوجوانی خوشبختی را تجربه کرده است و در بزرگسالی به واسطه "داد زدن در یک دالان خالی" به قتل رسیده است.
شیدایی در "جهان فرضی و واقعی" ترسیم "منطقه مین روبی" نشده است و حاضر نیست از قانونی تبعیت کند که ابلهانی با هر نام مستعاری دیگری به آن فخر میفروشند. جهان او بین کلمههای شعر و داستان ، بین تکه تکه شدنها تعریف ، اکتشاف ، طبقهبندی و مفهوم پیدا می¬کند. داستان این شعر بلند داستانی است که دیگر با نبودنش داستانی برایم نمانده است .
شعر زمان اساطیری قصهها را در او تایپ میکند تا حافظهی او "پر از گدازهای مذابی" باشد که آهسته میان صفحه سفید سرد میشود. شاید چهل سال دیگر "این درهی لعنتی" _ سرنوشت _ بپذیرد که او را به طور اشتباهی تیرباران کرده است.
"دهها قلاده گرگ" چهرهی سنگین و مهربانش را هنگام خوانش شعر میآورند تا به ما هشدار بدهد "ادبیاتی که مردم را فریب میدهد" شکنجهاش میکند و از ما که او را ناعادلانه در مغزمان سلاخی کرده ایم چیزی به یاد نمیآورد. پشت هر اسمی داستانی خوابیده است و با شیدایی اژدهایی که خدایانش را در خودش کشته است. شاید در این مسیر تنها بکت همیشه دست در گردن او میاندازد و به او چیزهایی می گوید تا اندکی آرامش افتادن یک سیب را ثبت کند. به زعم او جهان امروز مورد "دستبرد موجودات ریزی" در ذهنمان قرار گرفته است و باید "کار را با هیچ کس آغاز کنیم" تا با قدرت "دوست داشتن و جاودانگی خنده" ، ترس را از گردههایمان برداریم.
شهرام با جادوی شعر خویش چند غول و دیو بزرگ را از کلاهش بیرون میآورد تا روای تاریکی جهان پیرامونش باشد ، ارواحی از مفاهیم و معانی را "در خالی و برهوتی بیپایان" رها میکند تا در مرز بین عقل و فلسفه و خیال، سبکتر از همیشه به همه چیز حمله کنیم. شاید با تغییر کوچکی بتوانیم با "چند زبان خواب ببینیم" و "مغزمان را به باران بسپاریم" و "بگذاریم آب و روشنایش در ما راهی پیدا کند".
این یادداشت بر اساس تعبیرها و استعارههای خود مجموعه نوشته شده است.
@shahramsheydayi#شعری_که_نباید_میخواندیم
🔳کانال:
@nabayad_mikhandim