کلانتر میخکوب


Гео и язык канала: Весь мир, Английский
Категория: Telegram


ما درست همان نسلی هستیم که باید بخندیم

Связанные каналы

Гео и язык канала
Весь мир, Английский
Категория
Telegram
Статистика
Фильтр публикаций


محکوم حرص و پاس مراتب چه ممکن است
«با شرم کار نیست، زبان سوال را»
#بیدل
#خسته
#جلد۱ #بخش۱ #ص۳۴


زمانی فکر می‌کردم یکی از فیلسوفانم
چه کار خنده داری، می‌نشستم فکر می‌کردم
شاعر؟






Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
قلندر، سمندر، سکندر.

مه از جمع‌شان فرار کده بودم: کلانتر.


بیا این را جمع کن. ببین چه نوشته این لامصب:
قطار پیوسته و بی‌‌درنگ، بی‌روح و پیروزمند با سرراستی و نظم ریاضی‌وار و نادیده انگاشتن عمدی بقیه‌ی حیات بشری در هردو سو، حیاتی نادیدنی اما همواره سمج و استوار و زنده -شور ابدی و جنایت ابدی- همچنان به سوی آینده به پیش می‌رفت.

#سایه‌های‌شب
#امیل‌زولا
#معصوم‌بیگی
#ص۶۷

پناه بر خدا. رشته‌های مغزم دریده شد. این چه چیزی است که من خوانده راهیستم؟ ییهی... حدود پنج‌سد صفحه هم است. نمی‌دانم وقتی به پایانش برسم، اگر از خودم عکس بگذارم خواهیدم شناخت یا نه؟


مثلن این اصطلاح را ببینید:
قطار چون پیکری غول‌آسا و آفریده‌ای‌وار بود.

#سایه‌های‌شب
#امیل‌زولا
#معصوم‌بیگی
#ص۶۷

این آفریده‌ای‌وار برای من کاملن تازه است و حتا در نظرم ساختار چنین واژه‌یی نادرست می‌آید.


شب‌ها کتاب سایه‌های شب از امیل زولا را می‌خوانم. فهم دیالوگ‌ها ساده است اما متن خود داستان، کمی حواسم را پرت می‌کند. نخست این که مقداری واژه‌های دشوار و ناآشنا دارد و به حساب فضای داستان -که در فضای خط آهن و میان کارکنان داستان جریان دارد- برخی اصطلاحات فنی هم دارد که فهمش دشوار است.
بسیار به کندی پیش می‌روم. مقداری می‌خوانم و یک وقفه طولانی می‌گیرم تا این لقمه بزرگ را هضم کنم. شاید هم لقمه بزرگ نباشد و کار مترجم مشکل داشته باشد.


امروز نیست قابل تفریق و امتیاز
انجام کار دشمن و آغاز آشنا
بشنو نوای نیک و بد از دور و دم مزن
نی ناله داشته است ز پرواز آشنا
چنگ قضاست دهر، امان‌گاه خلق نیست
گنجشک را چه سود ز شهباز آشنا
منت‌کش تکلف اخلاق کس مباد
بیگانه‌ام ز خویش هم از ناز آشنا
مکتوب عشق قابل انشا کسی نیافت
بردیم سر به مُهر عدم، راز آشنا
#بیدل
#خسته
#جلد۱ #بخش۱ #ص۳۳-۳۴


وقتی آدم آن‌چه [را] اذیت کرده، یادش می‌آید، جهنم به چه درد می‌خورد، از جهنم هم بالاتر است... .
#عشق‌چنین‌زایل‌می‌شود
#تولستوی
#نفیسی
#ص۴۰


از قدیم همیشه حکیمان بزرگ، که غوامض علوم و عُقَدهای فکر بشر را گشوده اند... .
#عشق‌چنین‌زایل‌می‌شود
#تولستوی
#نفیسی
#ص۲۱
.
.
یکی از‌ مشکلاتی که واژه‌ها و‌ قاعده‌های دستور عربی بر زبان فارسی وارد کرده، از جهت جمع مکسر عربی است. این‌ نوع جمع‌سازی واژه‌ها، با پسوند صورت‌ نمی‌گیرد، بلکه صورت واژه‌ دگرگون می‌شود و‌ کلمه مفهوم‌ جمع را می‌رساند؛ مثل: منازل (جمع منزل)، رؤسا (جمع رئیس)، امکنه (جمع مکان)، اسلحه (جمع سلاح)، مصالح (جمع مصلحت) و در مثال بالا واژهٔ «عُقَد» (جمع عقده).

گاهی نویسنده‌ها از این صورت جمع واژه‌های عربی استفاده می‌کنند، متوجه جمع‌بودن آن نمی‌شوند و‌ پسوند جمع نیز به آن اضافه می‌کنند. در مثال بالا، سعید نفیسی‌ نیز چنین کاری کرده است. البته شاید اشتباه تایپی باشد اما در هر صورت، گاهی نویسنده‌های بزرگ هم دچار این نوع لغزش‌ها می‌شوند.


پست‌های خود مه کم قلبک می‌زنین
پست دگرا ره شریک کنم، زیاد قلبک می‌زنین؟😒

دل‌ آدم می‌کشنه‌ آخر!

73 0 0 16 18

Репост из: مهر
چند حس خوب و عجیب و غریب من درباره کتاب‌ها:
سکوتِ تقریبا طولانی بعد از تمام کردن یک کتابِ خوب.
تکرار و تکرار خواندن یک پاراگراف و باز نفهمیدن.
چندین بار خواندن یک جمله،بستن کتاب برای چند لحظه و حس کردن آن با تمامیِ وجود.
وقتی نوشته‌یی آنقدر حس و حال عجیب دارد که نیاز به قدم زدن پیدا میکنی.
وقت هایی که برای تمام کردن یک کتاب آنقدر وسوسه میشوی که میخواهی کتاب را با خود هرجا ببری و در هر فرصتی بخوانی مگر خجالت میکشی که مبادا اطرافیانت حس کنند خود‌نمایی میکنی.
کسی را پیدا میکنی که بشود درباره کتاب مورد علاقه‌ات صحبت کنید.
پاره شدن صفحه‌ی مورد علاقه‌ات از کتاب.
امانت دادن کتابی که پانویس های عجیب و غریب در آن نوشتی.
وقتی میبینی پیش‌بینی‌ات درباره‌ی یک روایت دقیق و درست بوده.
و....


اثر: #زنگ‌ها‌برای‌که‌به‌صدادرمی‌آید
نویسنده:
#ارنیست‌همینگوی
مترجم:
#رحیم‌نامور

این داستان، ماجراهای جوان امریکایی به نام «رابرت جوردان» در میان چریک‌های جمهوری‌خواه اسپانیا در جنگ داخلی آن کشور علیه فاشیست‌ها است. رابرت مأمور ویران‌کردن یک پُل در منطقه‌ی تحت حاکمیت فاشیست‌های زیر اداره‌ی جنرال فرانکو است. چریک‌هایی که قرار است با او همکاری داشته باشند، حدود هفت-هشت نفر هستند که در آن اواخر، رهبرشان (پابلو) آدم فاسد و خودخواه شده و در آغاز با رابرت همکاری نمی‌کند اما زن پابلو، به جای او فرماندهی گروه را به دست می‌گیرد و در اجرای نقشه به رابرت کمک می‌کند...

جوردان از لحظه‌ی ورود به آن جمع، دخترکی به نام «ماریا» را می‌بیند و هر دو عاشق هم می‌شوند. داستان زیاد به طول نمی‌کشد، حدود ۳ روز را دربرمی‌گیرد و شامل چند واقعه جنگ و کشت‌وخون و اختلافات پابلو با قهرمان داستان و همچنین معاشقه‌های رابرت با ماریا است. این اولین داستان بلند از همینگوی بود که خواندم؛ او در پرداخت دیالوگ‌ها قوی است و به اساس آن تنش‌ها و ماجراها را خلق می‌کند و به داستان قوت می‌بخشد. در خلال این اتفاق‌ها، نکات ضعف در نظام جمهوری اسپانیا و ارتش آن نیز کمابیش روشن شده که این نظام در برابر فاشیست‌ها و جنرال فرانکو تاب نیاور و مبارزان آزادی‌خواه این کشور، شکست خوردند؛ بر علاوه‌ی آن که فرانکو توسط دیگر کشورها هم بسیار حمایت می‌شده است.

جنبه‌ی عاشقانه‌ی این داستان، در آغاز برایم مزخرف می‌نمود اما در پایان داستان، این پیوند عمیق‌تر شد و عشق رابرت و ماریا، من را هم تحت تأثیر قرار داد. در یکی از پُست‌های قبلی، چند دیالوگ از رابرت را نقل کردم. آن‌جا سخنان او بسیار معقول و باعمق بود. به گونه محسوس یکی‌شدن دو انسان را نشان می‌دهد؛ این‌که آدمی در عشق، به طرف مقابل چنان تأثیر بگذارد که امتداد روح یکی دیگر شوند. آدم در چنین تجربه‌یی، به جایی می‌تواند برسد و از لحاظ روحی رشد کند.

باری، روی هم رفته، زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آید، داستانی جالب و خواندنی بود.




کتاب #زنگ‌هابرای‌که‌به‌صدادرمی‌آید، داستانیست از زنده‌گی یک جوان امریکایی در جنگ داخلی اسپانیا که مأمور انفجار یک پل در نزدیک اردوگاه فاشیست‌ها است. او موفق به منفجرساختن پل می‌شود ولی در وقت فرار، پاهایش به شدت زخمی می‌شود و دیگر نمی‌تواند به راه ادامه دهد.

در جریان این داستان سیاسی-جنگی، یک عشق شیرینی هم بین آن امریکایی و یک دخترکی که در میان چریک‌های جمهوری‌خواه اسپانیا است، شکل می‌گیرد. امریکایی که در لحظات آخر از پاافتاده. چند لحظه‌یی با معشوقش صحبت می‌کند که آن‌ها را نقل می‌کنم:
- خرگوش! حالا تو باید بروی. ولی من با تو خواهم بود. تا زمانی که یکی از ما زنده هستیم، هر دوی ما زنده هستیم، می‌فهمی؟
- ...اگر تو بروی، من هم با تو رفته ام. تنها به این طریق است که من هم می‌توانم بروم.
- ...حالا تو به خوشی و با سرعت از این‌جا دور خواهی شد و هر دوی ما در وجود تو خواهیم رفت... حالا تو اطاعت می‌کنی، نه حرف مرا، بلکه حرف هر دوی ما را. حالا برای خاطر هر دوی ما خواهی رفت. راستی هر دوی ما در وجود تو خواهیم رفت، من این را به تو قول داده ام.
#زنگ‌هابرای‌که‌به‌صدادرمی‌آید
#همینگوی
#نامور
#ص۳۴۶-۲۴۸




همین الان خانهٔ یکی از دوست‌ها نشسته بودیم. رفیقی، آهنگی از یک هنرمند ناشناس پخش کرده بود و من گوش نمی‌کردم و کلیات شمس را می‌خواندم. یک قسمت یک مصراع نظرم را جلب کرد. گفتم: «ببینین، نه سیخ بسوزد نه کباب ره مولانا چقدر خوبش به کار برده: چه شود اگر زمانی، بدهی مرا امانی/که نه سیخ سوزد ای دل، نه تبه شود کبابم».
رفیق ما گفت: «وی، اینه خو اینی همی شعر ره خوانده راهیست.»
گوش دادم، هنرمند هم دقیق همان لحظه همان بیت را می‌خواند. حیرت‌ها کردیم و بر کرامت مولانا آفرین‌ها گفتیم.

98 0 2 12 13

من از آن آدم‌های کم‌طالع هستم که اگر در‌ یک جنگ، گوشه‌یی با موترم کمین‌ بگیرم و قرار باشد بی‌سروصدا بمانم تا دشمن به موقعیتم پی نبرد، یا موترم مثل اسپ شیهه خواهد کشید یا اسلحه‌ام مثل سگ پارس خواهد زد.

Показано 19 последних публикаций.