شعرِ اتفاقی


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана



Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


بوالعجب یاری ای یار خراسانی
بندهٔ بوالعجبی‌های خراسانم

ابوسعید ابوالخیر, ابیات پراکنده
ابوسعید ابوالخیر


مدتی هست که ما از خم وحدت مستیم
شیشهٔ کثرت این طایفه را بشکستیم

اینکه گویند فنا هست غلط میگویند
تا خدا هست درین معرکه ما هم هستیم

ابوسعید ابوالخیر, ابیات پراکنده
ابوسعید ابوالخیر


فکندش بیک زخم گردون ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت

ابیات پراکندهٔ مثنویها, بحر متقارب - عنصری بلخی


چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلید

سرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربند

پذیرندهٔ هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد

ز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکی

مگر مردمی خیره خوانی همی
جز این را نشانی ندانی همی

ترا از دو گیتی برآورده‌اند
به چندین میانجی بپرورده‌اند

نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار

شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین

نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی ازین به گزین

به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست

چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندر نیاری به دام بلا

نگه کن بدین گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست درد

نه گشت زمانه بفرسایدش
نه آن رنج و تیمار بگزایدش

نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی

ازو دان فزونی ازو هم شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار

فردوسی, شاهنامه, آغاز کتاب
فردوسی


آن راکه چشم مست تو بی اختیارکرد
آسوده اش ز پرسش روز شمار کرد

رحمی نکرد بر جگر آتشین ما
مشاطه ای که لعل ترا آبدار کرد

یارب چها کند به دل بیقرار ما
حسنی که آب آینه را بیقرار کرد

نگذاشت چشم باز کند دل غبار خط
این گرد شوخ چشم چه با این سوار کرد

از دل مپیچ روی که شکرشکن نشد
هر طوطیی که پشت برآیینه دار کرد

بی انتظار دامن خورشید را گرفت
چون شبنم آن که آینه را بی غبار کرد

ای غنچه لب ز پرده برون آ که در چمن
گل چشم انتظار ز شبنم چهار کرد

شد پیکرم نشان خدنگش پس از هلاک
این مشت استخوان چه همایی شکار کرد

در کام شیر بستر راحت فکنده است
هرکس که خواب امن درین روزگار کرد

اطعام رزق روح وطعام است رزق تن
خوش وقت آن که روزی روح اختیار کرد

عیسی همین به چرخ چهارم نرفته است
بسیار ازین پیاده تجرد سوار کرد

این آن غزل که سعدی شیراز گفته است
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

صائب تبریزی, دیوان اشعار, غزلیات
صائب تبریزی


یارب تو مرا به نفس طناز مده
با هر چه به جز تست مرا ساز مده
من در تو گریزان شدم از فتنهٔ خویش
من آن توام مرا به من باز مده
 
مولانا


پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند.
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم
که براه افتادم.
پس از لحظه های دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
ولرزش انگشتانش بیدارم کرد.
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم.
که براه افتادم.
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که براه افتادم
پس از لحظه های دارز
یک لحظه گذشت:
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد،
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم.
سهراب سپهری, زندگی خواب‌ها
سهراب سپهری


کافر نشدی حدیث ایمان چکنی
بی‌جان نشدی حدیث جانان چکنی

در عربدهٔ نفس رکیکی تو هنوز
بیهوده حدیث سر سلطان چکنی

دیوان شمس, رباعیات - مولوی


امشب بوزید باد طوفان آیین
چندانکه برفت، گرد عصیان ز جبین

از عالم لامکان، دو صد در نگشود
بر سینهٔ چرخ، بس که زد گوی زمین

شیخ بهایی, دیوان اشعار, رباعیات
شیخ بهایی


هی قرص ،‌ هی دوا ، ول کن، این زندگی ست؟ آری ؟نه
بهبود جسم ویران را ، هیچ انتظاری داری ؟ نه

فردا چگونه خواهد بود ؟ دنیا درست خواهد شد ؟
خورشید رقص خواهد کرد ، از بعد سوگواری ؟ نه

مهتاب در سرابستان ، هر شب حریر خواهد بافت ؟
صبح از ستیغ خواهد تافت، با شال نقره کاری ؟ نه

فقر و فساد و فحشا را ، از این خرابه خواهی راند
تا عیش و امن و تقوا را ، سوی سرا بیاری ؟ نه

مقتوله های مسکین را ، کز بغض خویش نان خوردند
بر گور اگر گذر کردی ، نان دگر گذاری ؟ نه

هی قرص ، هی دوا ، بس کن ، این شرق شرق شلاق است
هر ضربه را یقین دارم ، با نبض می شماری ، نه ؟

بالا بلند پویا را ، ننگ است ضعف و بیماری
گر آخرین دوا خواهی ، مرگ است و شرمساری ، نه ؟

برخیز و چهره رنگین کن ، تا باز نوجوان باشی
پیش عدوی بدخواهت ، خواری مباد و زاری نه

در آخرین نبرد، ای زن ، فرمان پذیز آتش باش
دست به خود گشودن هست ، گر پای پایداری نه

سیمین بهبهانی, اشعار پراکنده
سیمین بهبهانی


هزاران لاله و گل در جهان بی
همه زیبا به چشم دیگران بی

آلالهٔ مو به زیبایی درین باغ
سرافراز همه آلالیان بی

دوبیتی‌ها - باباطاهر


کوش تا دل به تماشای جهان نگذاری
داغ افسوس بر آیینه جان نگذاری

چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست
پای مستانه به صحرای جهان نگذاری

نفس تند، عنان دادن عمرست از دست
با خبر باش که از دست عنان نگذاری

چشم بستن ز تماشای دو عالم سهل است
سعی کن سعی که دل را نگران نگذاری

دشمن خانگی از خصم برونی بترست
اختیار سر خود را به زبان نگذاری

نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ
که سبکباری خود را به خزان نگذاری

زاد راه سفر دور توکل این است
که در انبان خود اندیشه نان نگذاری

به دو صد چشم، نشان راه ترا می پاید
تیر تا راست نباشد به کمان نگذاری

عزلتی کز تو بود نام چو عنقا سهل است
جهد کن جهد که از نام نشان نگذاری

تا در خانه بی منت دوزخ بازست
دست رغبت به در باغ جنان نگذاری

عمر چون قافله ریگ روان درگذرست
تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری

قطره را بحر کرم گوهر شهوار کند
نم خون در مژه اشک فشان نگذاری

حسن کردار ز هر عضو زبانی دارد
تا توان کرد نصیحت به زبان نگذاری

نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار
تا سر خویش به بالین سنان نگذاری

ما به امید عطای تو چنین بیکاریم
کار ما را به امید دگران نگذاری

نیستی مرد گرانباری غفلت صائب
سر خود در سر این بار گران نگذاری

صائب تبریزی, دیوان اشعار, غزلیات
صائب تبریزی


اگر گویندش اندر نار جاوید
بخواهی ماند با فرعون و هامان

چنان سختش نیاید صاحب جاه
که گویندش مرو فردا به دیوان

دو بهر از دینش ار معدوم گردد
نیاید در ضمیرش هیچ نقصان

برآید جانش از محنت به بالا
گر از رسمش به زیر آید منی نان

سعدی, مواعظ, قطعات
سعدی


هر قصه می‌نیوشی و در گوش میکنی
پیمان ما چه شد که فراموش میکنی؟

این سخت گفتنت همه با من ز بهر چیست؟
چون من در آتشم تو چرا جوش میکنی؟

بر دشمنان خود نپسندد کس این که تو
با دوستان بی‌تن و بی‌توش میکنی

در خاک و خون ز هجر تو فریاد میکنم
ایدون مرا ببینی و خاموش میکنی

همچون علم به بام برآورد نام ما
سودای آن علم که تو بر دوش میکنی

تا غصهای تست در آغوش دست من
آیا تو با که دست در آغوش میکنی؟

ده شیشه زهر در رگ و پی میکند مرا
هر جام می که با دگری نوش میکنی

گفتی که: اوحدی ز چه بیهوش میشود؟
رویش همی نمایی و بیهوش میکنی

اوحدی مراغه‌ای, دیوان اشعار, غزلیات
اوحدی مراغه‌ای


هر چند گهی زعشق بیگانه شوم
با عافیت کنشت و همخانه شوم

ناگاه پری‌رخی بمن بر گذرد
برگردم زان حدیث و دیوانه شوم

رباعیات - ابوسعید ابوالخیر


دید در ایام آن شیخ فقیر
مصحفی در خانهٔ پیری ضریر

پیش او مهمان شد او وقت تموز
هر دو زاهد جمع گشته چند روز

گفت اینجا ای عجب مصحف چراست
چونک نابیناست این درویش راست

اندرین اندیشه تشویشش فزود
که جز او را نیست اینجا باش و بود

اوست تنها مصحفی آویخته
من نیم گستاخ یا آمیخته

تا بپرسم نه خمش صبری کنم
تا به صبری بر مرادی بر زنم

صبر کرد و بود چندی در حرج
کشف شد کالصبر مفتاح الفرج

مولوی, مثنوی معنوی, دفتر سوم
مولوی


عوام الناس را احوال بسیار
عوام الناس را اقوال بسیار
عوام الناس اکثر جاهلانند
حقیقت دین یزدانی ندانند
عوام الناس بس در دین زبونند
بدریای جهالت سرنگونند
عوام الناس جز دعوا ندانند
اگر دعوا کنند معنی ندانند
عوام الناس راه دین کجا دید
سراسر دین ایشان هست تقلید
همه تقلید باشد دین ایشان
نمی‌دانند حقیقت اصل ایمان
عوام الناس خود اغیار باشند
بمعنی دور از اسرار باشند
تو میدان عام را حیوان ناطق
که هستند جملهٔ ایشان منافق
براه دین سراسر ره زنانند
نخوانی مردشان کایشان زنانند
همه دیوند در صورت چوآدم
بصد باره ز اسب و گاو و خر کم
نمی‌دانند دین مصطفی را
نه خود را می‌شناسند نه خدا را
عوام الناس را احوال مشکل
عوام الناس را پایست درگل
عوام الناس این معنی ندانند
عوام الناس در دعوی بمانند
عوام الناس خود خود را زبون کرد
پدویات جهالت سرنگون کرد
کلیم الله را هادی ندانند
همه گوساله را الله خوانند
بیازارند عیسی را بخواری
همه خر را خرند از خوک داری
همی کوشند در آزار درویش
همی هستند در آرایش خویش
از ایشان خویشتن را دور میدار
از ایشان سر خود مستور میدار
براه دین عوام الناس عامند
ندانی پخته ایشان را که خامند
هر آنکس گفت چون منصور اسرار
به ساعت میزنندش بر سر دار
همی کن از عوام الناس پرهیز
ز اهل عام همچون تیر بگریز
ندانی تو عوام الناس مردم
حقیقت راه دین را کرده‌اند گم
نکردند پیروی دین نبی را
نمی‌دانند بقول او وصی را
همه کورند و کر اندر حقیقت
نمی‌دانند اسرار طریقت
بقرآن هم خدا بکم وصم گفت
ز بهر عام این درالمثل سفت
نه بینم کورشان از چشم ظاهر
پس آن کوری بود از دیدهٔ سر
بگوش ظاهرش هم گر نه بینم
حقیقت معنی دیگر ببینم
پس آن کوری بود کوری دلها
تو چشم دل درین اسرار بگشا
بچشم دل حقیقت کور باشند
از آن کز راه معنی دور باشند
به ظاهر جان اگر بینی دریشان
ولیکن در حقیقت مرده شان دان
به ظاهر زنده اما جان ندارند
اگر دانند جان جانان ندانند
حقیقت جان جانان مظهر نور
که او باشد ز چشم عام مستور
هر آنکس کو بنورش راه بیند
حقیقت مظهر الله بیند
بنور او بیابی زندگانی
بمانی در بقای جاودانی
ز سر اولیا پرسی تو احوال
بگویم با تو از احوالشان حال https://ganjoor.net/attar/30fasl/sh21#footer

Показано 17 последних публикаций.

2

подписчиков
Статистика канала