#تازیانهوعشق
#پارت۱۶۹
- ولی با این حال، اگه دوستش داری و میخوای بری حرفی نیست، میتونی بری!
با شوق بغلش کردم و گونه اشو بوسیدم.
- مرسی داداش خوبم.
لبخند خسته ای زد و گفت.
- از وقتی اومدم این اولین باری بود که بغلم کردی و بوسم کردی، که اونم به خاطر عشقت بود، دلم نمیخواست ناراحت باشه!
راست میگفت، انقدر تو خودم بودم که اصلاً توجهی به اطرافم نداشتم، از طرفی هم از دستش ناراحت بودم ولی باید از دلش در میاوردم.
سرمو روی سینه اش گذاشتم و گفتم.
- این چه حرفیه داداشی؟ تو همیشه بزرگ و عزیز منی! انقدر یه دفعه ای همه چی بهم خورد که...
- کافیه نمیخواد توجیح کنی، حق داشتی... از دستم ناراحت بودی، حالا هم زود تر برو حاضر شو که بریم.
- چشم!
نیم ساعت بعد منو شهاب دم در بودیم، چون صبح زود بود و شه گل اذیت میشد از فرگل خواهش کردم که همراهم نیاد و تو خونه بمونه، قرار بود مامان بیاد با هم بریم.
بعد از آزمایشگاهم که قرار بود برم خونه ی خودم، خونه ی خودمو فرهود و مامان، یه سری از وسایلمو برداشتمو دم در منتظر شدم.
یه کم که گذشت ماشین آشنای فرهود تو کوچه پیچید، با ترس به شهاب نگاه کردم که فهمید و گفت.
- شوهرته؟
- آره، فکر کنم با مامان اومده.
- حق داره، جز این بود که نمیشد بهش گفت مرد، قراره امروز زنشو ببره.
- ناراحت نیستی؟
- من کاری به اون ندارم، تو راحت باشی منم راحتم.
- چطور یه دفعه انقدر تغییر؟
- حرف های دیشب فرانک خانم و حال بد تو... نباید انقدر بهت سخت میگرفتم، تو زنشی... حق داری هر جا که شوهرت هست باشی.
- ممنونم داداش!
- خواهش، فقط من هنوزم دلم با اون صاف نمیشه، نمیخوام ببینمش، میرم تو خونه، تو با اونا میری؟
- آره با اجازه ات.
- باشه خواهری، خیر پیش.
- نمیخوای به مامان سلام کنی؟
- دیشب گفت که با فرهود میان، منم گفتم نمیخوام باهاش رو به رو شم، اگه سخت گیری های اون نبود، نه منو فرگل انقدر اذیت میشدیم، نه تو انقدر عذاب میکشیدی!
- کار شما هم اشتباه بود، با فرار چیو میخواستین ثابت کنین که با موندن نمیشد؟
- تو هنوزم این شوهرتو نشناختی؟
نگاهی به رو به رو کرد و گفت.
- اومدن... برو دیگه، منم برم تو تا چشم تو چشم نشدیم.
- نمیخوای آشتی کنی؟
- نه.
انقدر قاطع گفت که جای اصراری نموند. با توقف ماشین به خونه رفت، به در بسته نگاهی کردم و دوباره به رو به رو چشم دوختم.
@Shivaroman
#پارت۱۶۹
- ولی با این حال، اگه دوستش داری و میخوای بری حرفی نیست، میتونی بری!
با شوق بغلش کردم و گونه اشو بوسیدم.
- مرسی داداش خوبم.
لبخند خسته ای زد و گفت.
- از وقتی اومدم این اولین باری بود که بغلم کردی و بوسم کردی، که اونم به خاطر عشقت بود، دلم نمیخواست ناراحت باشه!
راست میگفت، انقدر تو خودم بودم که اصلاً توجهی به اطرافم نداشتم، از طرفی هم از دستش ناراحت بودم ولی باید از دلش در میاوردم.
سرمو روی سینه اش گذاشتم و گفتم.
- این چه حرفیه داداشی؟ تو همیشه بزرگ و عزیز منی! انقدر یه دفعه ای همه چی بهم خورد که...
- کافیه نمیخواد توجیح کنی، حق داشتی... از دستم ناراحت بودی، حالا هم زود تر برو حاضر شو که بریم.
- چشم!
نیم ساعت بعد منو شهاب دم در بودیم، چون صبح زود بود و شه گل اذیت میشد از فرگل خواهش کردم که همراهم نیاد و تو خونه بمونه، قرار بود مامان بیاد با هم بریم.
بعد از آزمایشگاهم که قرار بود برم خونه ی خودم، خونه ی خودمو فرهود و مامان، یه سری از وسایلمو برداشتمو دم در منتظر شدم.
یه کم که گذشت ماشین آشنای فرهود تو کوچه پیچید، با ترس به شهاب نگاه کردم که فهمید و گفت.
- شوهرته؟
- آره، فکر کنم با مامان اومده.
- حق داره، جز این بود که نمیشد بهش گفت مرد، قراره امروز زنشو ببره.
- ناراحت نیستی؟
- من کاری به اون ندارم، تو راحت باشی منم راحتم.
- چطور یه دفعه انقدر تغییر؟
- حرف های دیشب فرانک خانم و حال بد تو... نباید انقدر بهت سخت میگرفتم، تو زنشی... حق داری هر جا که شوهرت هست باشی.
- ممنونم داداش!
- خواهش، فقط من هنوزم دلم با اون صاف نمیشه، نمیخوام ببینمش، میرم تو خونه، تو با اونا میری؟
- آره با اجازه ات.
- باشه خواهری، خیر پیش.
- نمیخوای به مامان سلام کنی؟
- دیشب گفت که با فرهود میان، منم گفتم نمیخوام باهاش رو به رو شم، اگه سخت گیری های اون نبود، نه منو فرگل انقدر اذیت میشدیم، نه تو انقدر عذاب میکشیدی!
- کار شما هم اشتباه بود، با فرار چیو میخواستین ثابت کنین که با موندن نمیشد؟
- تو هنوزم این شوهرتو نشناختی؟
نگاهی به رو به رو کرد و گفت.
- اومدن... برو دیگه، منم برم تو تا چشم تو چشم نشدیم.
- نمیخوای آشتی کنی؟
- نه.
انقدر قاطع گفت که جای اصراری نموند. با توقف ماشین به خونه رفت، به در بسته نگاهی کردم و دوباره به رو به رو چشم دوختم.
@Shivaroman