#سراب
#پارت77
دست آزادش روی شانه ام قفل می شود تا نتوانم حرکت کنم، گوشی را مقابل صورتم میگیرد و تشر می زند.
- این چه قیافه ایه؟ بخند، بخند بذار ببینه خنده های زنش چقدر قشنگن!
درد خیمه می زند در نگاهم و قادر به دیدنش نیست.
- بردیا توروخدا تمومش کن!
اشک از گوشه ی چشمم فرو میریزد و صدای گوشی اش بلند میشود، ترس تمام تنم را به لرزه می اندازد، دقیقاً مثل کسی که با زلزله ای هشت ریشتری مواجه شده بر خود می لرزم، نمی دانم از وضعیتی که در آن گیر افتاده ام عکس گرفته یا نه، نمی دانم پشت خط امیر است یا...
- جونم مامان؟
گویی همه جا آرام میشود، نفس به ریه هام باز میگردد و جان به تنم.
- باشه، الان میام.
گوشی را تهدید وار مقابل چشمانم تکان می دهد.
- متاسفانه نشد که بشه، احضار شدم اما خوشحال نباش، امشب قراره تا صبح طول بکشه!
می خندد و با چشمانی که فقط به رنگ نفرت است نگاه از چشمان ترسیده ام می گیرد و از اتاق بیرون می رود، هق هقم رها میشود و نفس نفس میزنم، نمی دانم به کجا پناه ببرم. بهترین شب زندگی ام به بدترین شب تبدیل شده و دلم خواهان مرگ است. نگاهم در اتاق به گردش در می آید، به دنبال آیینه میگردم و پیدایش می کنم، مقابل آیینه می ایستم و به چشمان سرخم خیره می شوم، خوشبختانه آرایشم نریخته و در رخسارم خبر از رنگ سیاهی و ترس نیست، چند بار نفس عمیق می کشم و با تنی به سردی قطب شمال از اتاق بیرون میروم.
از پیچ راهرو می گذرم و به آشپزخانه می رسم، لیوانی از آب پر می کنم و یک نفس می نوشم، بغضم را قورت می دهم و خنکای آب را به قلب آتش گرفته ام میدهم، لیوان دوم را مینوشم و با جسمی نیمه جان که گویی از جنگ برگشته به سالن می روم. خانواده ام دور عروس و داماد را گرفته اند و خنده روی لب تک تکشان است، خانواده ی بردیا هم دور دختر و دامادشان ایستاده و دست می زنند، بردیا با لبخندی مملو از عشق به خواهرش خیره شده و فیروزه خانم، نگاهش در سالن می چرخد، گویی دنبال کسی میگردد و با دیدنم نگاهش در چشمانم متوقف میشود.
طولی نمی کشد که از جمع فاصله می گیرد و به طرف من می آید، با نگرانی نگاهم می کند و مقابلم می ایستد، نگاهش مادرانه ای خالص است و در تمام صورتم به گردش در می آید.
- گریه کردی؟
آه از نهادم بلند می شود، به هرکس بتوانم، به این زن نمی توانم دروغ بگویم! سرم را پایین می اندازم که دستش روی بازوهایم می نشیند.
- چرا بازوت قرمز شده؟ نکنه بردیا... خودش هم از حرفی که می خواهد به زبان بیاورد واهمه دارد اما نگاهم که به سرعت بالا می آید و روی چشمانش می نشیند دلیل بر حدس درستش را دارد.
- شما دوتا کجا بودید این همه وقت؟!
حواسش جمع ما بوده و چه خوب که امیر در مجلس نیست، با سر به راهرو اشاره می کنم و آرام لب می زنم.
- تو اتاق.
- اذیتت که نکرد؟!
لب هایم می لرزد و دستانش بند انگشتهایم می شود.
- بمیرم برای دلت... بمیرم برات که به خاطر اون از خودت گذشتی و خم به ابرو نیاوردی، آخه چرا نمی ذاری بهش بگم؟!
سرم با به شدت تکان می دهم.
- نمیخوام، نمیخوام مدیونم باشه، نمیخوام از زنده بودنش درد بکشه، نمیخوام روزی هزار بار آروزی مرگش رو بکنه!
بغضم قصد شکستن دارد و به زور مهارش می کنم.
- آخرش که چی؟ ببین... پنج ساله گذشته و فراموش نکرده، نه زن می گیره که حواسش پرت بشه، نه از لاک تنهایی خودش بیرون میاد که فکرش سمت تو نره. گفتم رفته و یادش رفته عشقش رو... اما حالا... کاش حداقل سهند کوتاه اومده بود و بیخیال بیتا شده بود. با غم نگاهش می کنم و لبخندی پر درد روی لبم می نشیند.
- سهند فکر می کنه یه دوستی ساده و یه خواستگاری بوده، مردها وقتی عاشق می شن خودخواه هم می شن، مثل برادر من که به هرقیمتی می خواست به عشقش برسه، حتی اگه از بین رفتن آرامش خواهرش باشه!
- چند روز دیگه برمی گرده عسلویه، نگران نباش عزیز دلم.
نگاه می دزدم از مادرانه هایی که خرجم می کند، کاش این زن مادر شوهرم بود، کاش بجای مادر امیر که همیشه عصا قورت داده و پر اخم و تکبر است، این زن مادر همسرم بود.
- مامان!
با تحکم مادرش را صدا زد و با صدایش بر خود لرزیدم، نگاهم از ورای شانه ی فیروزه خانم به چشمان سرخش می رسد، فیروزه خانم با اخم نگاهش می کند و سرش را به معنی چیه تکان می دهد و او بی توجه به من نگاه به مادرش می دوزد.
- اینجا چکار میکنی؟ اومدی پیش این تا برات مظلوم نمایی کنه؟!
- بردیا!
مادرش با ناباوری صدایش می زند، باور ندارد که پسرش تا این حد از من متنفر است.
- بیا بریم پیش بیتا، خوشم نمیاد پیش این باشی، خوشم نمیاد به دروغ هاش گوش بدی و براش دل بسوزونی! نگاهش را به چشمانم می دهد و نفرت را به جانم منگنه می زند.
- چطور می تونی با کسی که از پشت به پسرت خنجر زد حرف بزنی و تو صورتش نگاه کنی؟!
- بردیا!
زبان فیروزه خانم بند آمده و نمی تواند حرفی به پسرش بزند، آنقدر نفرتش زیاد است که بعید می دانم حتی گوشش برای شنیدن حقیقت یاری کند.
@Shivaroman
#پارت77
دست آزادش روی شانه ام قفل می شود تا نتوانم حرکت کنم، گوشی را مقابل صورتم میگیرد و تشر می زند.
- این چه قیافه ایه؟ بخند، بخند بذار ببینه خنده های زنش چقدر قشنگن!
درد خیمه می زند در نگاهم و قادر به دیدنش نیست.
- بردیا توروخدا تمومش کن!
اشک از گوشه ی چشمم فرو میریزد و صدای گوشی اش بلند میشود، ترس تمام تنم را به لرزه می اندازد، دقیقاً مثل کسی که با زلزله ای هشت ریشتری مواجه شده بر خود می لرزم، نمی دانم از وضعیتی که در آن گیر افتاده ام عکس گرفته یا نه، نمی دانم پشت خط امیر است یا...
- جونم مامان؟
گویی همه جا آرام میشود، نفس به ریه هام باز میگردد و جان به تنم.
- باشه، الان میام.
گوشی را تهدید وار مقابل چشمانم تکان می دهد.
- متاسفانه نشد که بشه، احضار شدم اما خوشحال نباش، امشب قراره تا صبح طول بکشه!
می خندد و با چشمانی که فقط به رنگ نفرت است نگاه از چشمان ترسیده ام می گیرد و از اتاق بیرون می رود، هق هقم رها میشود و نفس نفس میزنم، نمی دانم به کجا پناه ببرم. بهترین شب زندگی ام به بدترین شب تبدیل شده و دلم خواهان مرگ است. نگاهم در اتاق به گردش در می آید، به دنبال آیینه میگردم و پیدایش می کنم، مقابل آیینه می ایستم و به چشمان سرخم خیره می شوم، خوشبختانه آرایشم نریخته و در رخسارم خبر از رنگ سیاهی و ترس نیست، چند بار نفس عمیق می کشم و با تنی به سردی قطب شمال از اتاق بیرون میروم.
از پیچ راهرو می گذرم و به آشپزخانه می رسم، لیوانی از آب پر می کنم و یک نفس می نوشم، بغضم را قورت می دهم و خنکای آب را به قلب آتش گرفته ام میدهم، لیوان دوم را مینوشم و با جسمی نیمه جان که گویی از جنگ برگشته به سالن می روم. خانواده ام دور عروس و داماد را گرفته اند و خنده روی لب تک تکشان است، خانواده ی بردیا هم دور دختر و دامادشان ایستاده و دست می زنند، بردیا با لبخندی مملو از عشق به خواهرش خیره شده و فیروزه خانم، نگاهش در سالن می چرخد، گویی دنبال کسی میگردد و با دیدنم نگاهش در چشمانم متوقف میشود.
طولی نمی کشد که از جمع فاصله می گیرد و به طرف من می آید، با نگرانی نگاهم می کند و مقابلم می ایستد، نگاهش مادرانه ای خالص است و در تمام صورتم به گردش در می آید.
- گریه کردی؟
آه از نهادم بلند می شود، به هرکس بتوانم، به این زن نمی توانم دروغ بگویم! سرم را پایین می اندازم که دستش روی بازوهایم می نشیند.
- چرا بازوت قرمز شده؟ نکنه بردیا... خودش هم از حرفی که می خواهد به زبان بیاورد واهمه دارد اما نگاهم که به سرعت بالا می آید و روی چشمانش می نشیند دلیل بر حدس درستش را دارد.
- شما دوتا کجا بودید این همه وقت؟!
حواسش جمع ما بوده و چه خوب که امیر در مجلس نیست، با سر به راهرو اشاره می کنم و آرام لب می زنم.
- تو اتاق.
- اذیتت که نکرد؟!
لب هایم می لرزد و دستانش بند انگشتهایم می شود.
- بمیرم برای دلت... بمیرم برات که به خاطر اون از خودت گذشتی و خم به ابرو نیاوردی، آخه چرا نمی ذاری بهش بگم؟!
سرم با به شدت تکان می دهم.
- نمیخوام، نمیخوام مدیونم باشه، نمیخوام از زنده بودنش درد بکشه، نمیخوام روزی هزار بار آروزی مرگش رو بکنه!
بغضم قصد شکستن دارد و به زور مهارش می کنم.
- آخرش که چی؟ ببین... پنج ساله گذشته و فراموش نکرده، نه زن می گیره که حواسش پرت بشه، نه از لاک تنهایی خودش بیرون میاد که فکرش سمت تو نره. گفتم رفته و یادش رفته عشقش رو... اما حالا... کاش حداقل سهند کوتاه اومده بود و بیخیال بیتا شده بود. با غم نگاهش می کنم و لبخندی پر درد روی لبم می نشیند.
- سهند فکر می کنه یه دوستی ساده و یه خواستگاری بوده، مردها وقتی عاشق می شن خودخواه هم می شن، مثل برادر من که به هرقیمتی می خواست به عشقش برسه، حتی اگه از بین رفتن آرامش خواهرش باشه!
- چند روز دیگه برمی گرده عسلویه، نگران نباش عزیز دلم.
نگاه می دزدم از مادرانه هایی که خرجم می کند، کاش این زن مادر شوهرم بود، کاش بجای مادر امیر که همیشه عصا قورت داده و پر اخم و تکبر است، این زن مادر همسرم بود.
- مامان!
با تحکم مادرش را صدا زد و با صدایش بر خود لرزیدم، نگاهم از ورای شانه ی فیروزه خانم به چشمان سرخش می رسد، فیروزه خانم با اخم نگاهش می کند و سرش را به معنی چیه تکان می دهد و او بی توجه به من نگاه به مادرش می دوزد.
- اینجا چکار میکنی؟ اومدی پیش این تا برات مظلوم نمایی کنه؟!
- بردیا!
مادرش با ناباوری صدایش می زند، باور ندارد که پسرش تا این حد از من متنفر است.
- بیا بریم پیش بیتا، خوشم نمیاد پیش این باشی، خوشم نمیاد به دروغ هاش گوش بدی و براش دل بسوزونی! نگاهش را به چشمانم می دهد و نفرت را به جانم منگنه می زند.
- چطور می تونی با کسی که از پشت به پسرت خنجر زد حرف بزنی و تو صورتش نگاه کنی؟!
- بردیا!
زبان فیروزه خانم بند آمده و نمی تواند حرفی به پسرش بزند، آنقدر نفرتش زیاد است که بعید می دانم حتی گوشش برای شنیدن حقیقت یاری کند.
@Shivaroman