#تازیانهوعشق
#پارت۱۶۰
با این حرف هاش دلم آتیش گرفت، به خودم نگاه کردم که تاپ و شلوارک صورتی پوشیده بودم و موهامو باز به دورم ریخته بودم، فهمیدم چرا این حرف هارو میزنه ولی اون حق نداشت که در مورد من اینجوری فکرکنه، همه ی حس دلتنگیم به خشمی تبدیل شدو دستم بالا رفت و سیلی شد به صورت شهاب!
ناباور نگاهم کرد که با بغض و چشم هایی که هر لحظه ممکن بود جایی برای نگهداری اشک هایم نداشته باشه بهش گفتم.
- تو به چه حقی این حرف هارو به من میزنی؟ تو کجا بودی وقتی به خاطر گندی که تو زدی منو بردن، به خاطر خبطی که تو کردی منو قصاص کردن؟ به خاطر دلی که تو دنباله رو اش شدی، دل منو شکستن! من آدمیم که حلال و حروم حالیم نشه؟ اگه انقدر بهم بی اعتماد بودی، چرا تنهام گذاشتی؟ چرا منو تو این شهر بی درو پیکر ول کردی به امون خدا؟ میدونی چی به روزم اومد؟ میدونی فرهود به جای فرار خواهرش که تو باعث و بانیش بودی منو دزدید؟ منو به زور عقدم کرد؟ منو به زور پای بند خودش کرد... میدونی چقدر کتک خوردم تا بگم تو کجایی ولی هیچی نمیدونستم!
اراده ی زبونم دست خودم نبود، بغضم تازه راهش باز شده بود و فقط میخواستم دردهامو بگم، بی فکر گفتم، از کتک و تازیانه، از تجاوز و بی حرمتی، از همه چی... با هق هق ادامه دادم.
- میدونی چقدر سخت بود دل تنگت باشم و جرأت نداشته باشم اسمتو بیارم؟ میفهمی من چی کشیدم؟ اون وقت تازه اومدی برای من سینه سپر میکنی و دم از غیرت میزنی؟
صورت شهاب سرخ شده بود و دستاش مشت، با صدای بلندی داد زد
- میکشمت متجاوز از خدا بی خبر!
به سمت فرهود رفت و اولین مشتو تو صورتش زد، دستمو جلوی دهنم گرفتم و از ترس لرزیدم، آخه این چه کاری بود من کردم؟ این حرف ها چی بود گفتم؟ حالا که همه چیز داشت خوب تموم میشد... یه مشت شهاب میزد و یه مشت فرهود، بد جوری به جون هم افتاده بودن، دست مامانو کشیدمو گفتم.
- مامان، تورو خدا یه کاری بکنین!
مامان دستمو فشار داد و رفت، کنارشون و با لحن محکمی صدا شون کرد.
- فرهود، شهاب، بس کنید... با هردوتونم!
شهاب کمی سرش رو بالا گرفت و گفت.
- آخه حاج خانم...
- همین که گفتم، زود تموم کنین این مسخره بازی هارو، مثل بچه ها افتادین به جون هم، هر دوتون کارتون اشتباه بوده، هر دوتون مقصرین!
فرهود دستی به بینی اش که داشت خون میومد کشید و گفت.
- ولی مامان...
- بسه فرهود، تو بیشتر مقصری!
- اما...
- گفتم تموم!
واقعاً چه جذبه ای داشت، هر دو ساکت ایستادن، یه کم به زمین نگاه کردن که شهاب مستأصل سرشو بلند کرد و به مامان گفت.
- اگه اجازه بدین ما بریم، خواستیم برای دست بوسی خدمت برسیم که...
کلافه دستی در بین موهاش کشید و به من نگاه کرد و گفت.
- تو هم لباساتو بپوش بریم.
تا من بخوام جواب بدم، فرهود به طرفم اومد و طلب کارانه گفت.
- کجا؟ پیاده شو با هم بریم، دیر اومدی زود هم میخوای بری؟
- من حرفی ندارم با نامردا بزنم، اگه خواهرمو گذاشتم چون فکر میکردم انقدر مرد هستی که گناه برادرو پای خواهر ننویسی اما حالا به جز یه نامرد چیزی نمی بینم!
با ناراحتی نالیدم.
- شهــــاب!
با خشم نگاهم کرد و گفت.
- چیه؟ نکنه میخوای طرفداریشو کنی؟
انقدر عصبانی بود که جرأت نکردم جوابی بدم و سرمو پایین انداختم، صدای فرهود باز مانع فکر دیگه ای شد.
- شیوا زن منه، هیچ کجا هم با تو نمیاد!
شهاب پوزخند صدا داری زد و گفت.
- زن؟ زن زوری که دیگه انقدر ادا نداره، در ضمن چون زوری بوده عقد هم باطله!
@Shivaroman
#پارت۱۶۰
با این حرف هاش دلم آتیش گرفت، به خودم نگاه کردم که تاپ و شلوارک صورتی پوشیده بودم و موهامو باز به دورم ریخته بودم، فهمیدم چرا این حرف هارو میزنه ولی اون حق نداشت که در مورد من اینجوری فکرکنه، همه ی حس دلتنگیم به خشمی تبدیل شدو دستم بالا رفت و سیلی شد به صورت شهاب!
ناباور نگاهم کرد که با بغض و چشم هایی که هر لحظه ممکن بود جایی برای نگهداری اشک هایم نداشته باشه بهش گفتم.
- تو به چه حقی این حرف هارو به من میزنی؟ تو کجا بودی وقتی به خاطر گندی که تو زدی منو بردن، به خاطر خبطی که تو کردی منو قصاص کردن؟ به خاطر دلی که تو دنباله رو اش شدی، دل منو شکستن! من آدمیم که حلال و حروم حالیم نشه؟ اگه انقدر بهم بی اعتماد بودی، چرا تنهام گذاشتی؟ چرا منو تو این شهر بی درو پیکر ول کردی به امون خدا؟ میدونی چی به روزم اومد؟ میدونی فرهود به جای فرار خواهرش که تو باعث و بانیش بودی منو دزدید؟ منو به زور عقدم کرد؟ منو به زور پای بند خودش کرد... میدونی چقدر کتک خوردم تا بگم تو کجایی ولی هیچی نمیدونستم!
اراده ی زبونم دست خودم نبود، بغضم تازه راهش باز شده بود و فقط میخواستم دردهامو بگم، بی فکر گفتم، از کتک و تازیانه، از تجاوز و بی حرمتی، از همه چی... با هق هق ادامه دادم.
- میدونی چقدر سخت بود دل تنگت باشم و جرأت نداشته باشم اسمتو بیارم؟ میفهمی من چی کشیدم؟ اون وقت تازه اومدی برای من سینه سپر میکنی و دم از غیرت میزنی؟
صورت شهاب سرخ شده بود و دستاش مشت، با صدای بلندی داد زد
- میکشمت متجاوز از خدا بی خبر!
به سمت فرهود رفت و اولین مشتو تو صورتش زد، دستمو جلوی دهنم گرفتم و از ترس لرزیدم، آخه این چه کاری بود من کردم؟ این حرف ها چی بود گفتم؟ حالا که همه چیز داشت خوب تموم میشد... یه مشت شهاب میزد و یه مشت فرهود، بد جوری به جون هم افتاده بودن، دست مامانو کشیدمو گفتم.
- مامان، تورو خدا یه کاری بکنین!
مامان دستمو فشار داد و رفت، کنارشون و با لحن محکمی صدا شون کرد.
- فرهود، شهاب، بس کنید... با هردوتونم!
شهاب کمی سرش رو بالا گرفت و گفت.
- آخه حاج خانم...
- همین که گفتم، زود تموم کنین این مسخره بازی هارو، مثل بچه ها افتادین به جون هم، هر دوتون کارتون اشتباه بوده، هر دوتون مقصرین!
فرهود دستی به بینی اش که داشت خون میومد کشید و گفت.
- ولی مامان...
- بسه فرهود، تو بیشتر مقصری!
- اما...
- گفتم تموم!
واقعاً چه جذبه ای داشت، هر دو ساکت ایستادن، یه کم به زمین نگاه کردن که شهاب مستأصل سرشو بلند کرد و به مامان گفت.
- اگه اجازه بدین ما بریم، خواستیم برای دست بوسی خدمت برسیم که...
کلافه دستی در بین موهاش کشید و به من نگاه کرد و گفت.
- تو هم لباساتو بپوش بریم.
تا من بخوام جواب بدم، فرهود به طرفم اومد و طلب کارانه گفت.
- کجا؟ پیاده شو با هم بریم، دیر اومدی زود هم میخوای بری؟
- من حرفی ندارم با نامردا بزنم، اگه خواهرمو گذاشتم چون فکر میکردم انقدر مرد هستی که گناه برادرو پای خواهر ننویسی اما حالا به جز یه نامرد چیزی نمی بینم!
با ناراحتی نالیدم.
- شهــــاب!
با خشم نگاهم کرد و گفت.
- چیه؟ نکنه میخوای طرفداریشو کنی؟
انقدر عصبانی بود که جرأت نکردم جوابی بدم و سرمو پایین انداختم، صدای فرهود باز مانع فکر دیگه ای شد.
- شیوا زن منه، هیچ کجا هم با تو نمیاد!
شهاب پوزخند صدا داری زد و گفت.
- زن؟ زن زوری که دیگه انقدر ادا نداره، در ضمن چون زوری بوده عقد هم باطله!
@Shivaroman