سال،به پایان رسید
پس سال،آغاز شد
پس من هم بار دیگر به پایان رسیدم
و بار دیگر آغاز شدم
تار و پود خاطراتم را از روی زمین بلند میکنم و به دنبال خودم میکشانم.. مبادا که از خاطرم محو شوند تمام آن هزار آیینه ای که هر روز من،درون آنها رقم خورد..
آیینه هایی که بعد از گذشتنم از انها،پشت سرم میشکستند و هیچ وقت نمیتوانستم بازهم،کنار هم دیگر بگذارمشان..
هر روز من،هر دقیقه ای که برایم زندگی کرد و برایش زندگی کردم..میدانم آن زندگی ها دیگر هیچگاه به سمت من برنمیگردند..
اما دلم میخواست میتوانستم برخی لحظه هارا تا ابد زندگی کنم،لمسشان کنم،نگاهشان کنم..نگاه،نگاهی که به من جاودانگی را هدیه میدادند
تو میفهمی که من چه میگویم؟!
لابد نه..شاید هم آره
شاید میفهمی که تلاش برای بیرون آمدن از یک لحظه ای یعنی چه..دلم میخواست که هیچ زمان دیگری،این لحظه را زندگی نکنم..عذاب آور بود..
شاید گرمای اشک های روی گونه هایم بود که کمی روح سرد و خسته ام را در آن زمان،مداوا میکرد..
درهرصورت این چیزی بود که یک روزی به انتهایش میرسید و روزی باز شروع میشد..
نمیتوانم جلوی این را بگیرم
شاید این،تمام شدن سال و آغاز دوباره اش
مثل نخِ سیگاریست که تا انتهای خودش سوخته و تمام شده و حالا باید،یکی دیگر روشن کرد..
پس سال،آغاز شد
پس من هم بار دیگر به پایان رسیدم
و بار دیگر آغاز شدم
تار و پود خاطراتم را از روی زمین بلند میکنم و به دنبال خودم میکشانم.. مبادا که از خاطرم محو شوند تمام آن هزار آیینه ای که هر روز من،درون آنها رقم خورد..
آیینه هایی که بعد از گذشتنم از انها،پشت سرم میشکستند و هیچ وقت نمیتوانستم بازهم،کنار هم دیگر بگذارمشان..
هر روز من،هر دقیقه ای که برایم زندگی کرد و برایش زندگی کردم..میدانم آن زندگی ها دیگر هیچگاه به سمت من برنمیگردند..
اما دلم میخواست میتوانستم برخی لحظه هارا تا ابد زندگی کنم،لمسشان کنم،نگاهشان کنم..نگاه،نگاهی که به من جاودانگی را هدیه میدادند
تو میفهمی که من چه میگویم؟!
لابد نه..شاید هم آره
شاید میفهمی که تلاش برای بیرون آمدن از یک لحظه ای یعنی چه..دلم میخواست که هیچ زمان دیگری،این لحظه را زندگی نکنم..عذاب آور بود..
شاید گرمای اشک های روی گونه هایم بود که کمی روح سرد و خسته ام را در آن زمان،مداوا میکرد..
درهرصورت این چیزی بود که یک روزی به انتهایش میرسید و روزی باز شروع میشد..
نمیتوانم جلوی این را بگیرم
شاید این،تمام شدن سال و آغاز دوباره اش
مثل نخِ سیگاریست که تا انتهای خودش سوخته و تمام شده و حالا باید،یکی دیگر روشن کرد..